شب تاره...بی‌قراره...پرسپولیس هادی نداره...

پیرمرد به خانه رسید، تنها بود مثل همیشه. همانطوری که در جوانی تصمیم گرفته بود و به نزدیکانش گفته بود. گفته بود که بعد از او تنها خواهد ماند، تا آخر عمرش. میخواهد بزند به بی‌عاری. شاید روزی در کنار فاحشه‌ای در یک فاحشه خانه جان بدهد...و حالا خیلی دورتر از کشورش بود در هشتاد سالگی و در لوس ‌آنجلس.

آن روز از صبح دلتنگ بود...دلتنگی کُشنده...حتی سینما رفتن هم نتوانسته بود او را آرام کند...و حالا غروب بود و بدتر از صبح به خانه رسیده بود...قدم زدن و تماشای مردم او را آرام نکرده بود.... در تمام سال‌های عمرش وقتی دلتنگ بود در شلوغی‌ها خودشو را غرق می‌کرد...سینما، پارک، مراکز خرید....خبری از خانواده و کشورش نداشت...سال‌ها بود دل‌کَنده بود؛ از همه چیز و همه کَس....

اوایل پاییز بود... وارد اتاق شد...کمد کتاب‌هایش را باز کرد...دفتر خاطراتی را بدون توجه به سال رویش برداشت...روی مبل راحتی‌ای که جلوی پنجره رو به خیابان گذاشته بود برای مطالعه نشست...دفتر خاطرات برای سال 94 بود....به پاییز رفت....

"به: هادی نوروزی...

بازیکن متوسط تیم ما. هیچ وقت مقصر باخت نبودی و هیچ وقت هم ستاره نبودی، بزار حالا که نیستی خودمونو گول نزنیم. زحمتتو میکشیدی و در سالهای بدبیاری ما قرمزها خوب بودی برامون. سه گله در دربی، آخ که اگه چهارمی رو میزدی پسر...مظلوم بودی. هرگز بازیکن مظلوم برای من اسطوره نمیشه؛ عادی ها رو دوست ندارم. آنارشیست‌ها نفس منن...حتی اگه مجتبی محرمی باشن و با کُسخولی آیندشون رو به‌گا بدن... تو مظلوم بودی هادی؛ گل میزدی، خوشحالی بعد از گل عادی...جنجال نمی‌کردی...مصاحبه نمی‌کردی...با مربی دعوا نمی‌کردی...

اخراج میشدی داور رو نمی‌زدی...اوج طغیانت برای مَنِ عاشق طغیان؟ خندیدن به تمسخر، بعد از کارت قرمز ترکی بود...

دو تا پاس گل طلائی داری ولی پسر؛ دوبل کردن توی سالی که گه زده بودیم به فوتبال... رفت و برگشت کردیم حریف رو، اونم جلوی گروهبان! که به آمارش مینازید و ریده بود توی تمام دربی ها...امسال چیکار کنیم پسر؟ کاش میموندی تا چهارتاییشون کنیم، شاید خودتم به چهار میرسیدی...

 اون تصویری که تا ابد برام میمونه نه گلات به رقیب سنتی که سوپر گلت به پدیده خواهد بود پسر....

با این مدل رفتن بدجوری موندی برام...همیشه یادم میمونی...به قول عادل چه پایان دراماتیکی..."

پیرمرد پرت شد به پاییز 94...به بیست و چهار سالگی...

اشک...اشک....اشک....

پ.ن: تیتر مربوط به روزنامه پرسپولیس است، ویژه نامه فوت هادی نوروزی.

پ.ن دو: از بالا مواظب پسرت باش...

جون منو بگیر تو رو جون شعبان، نذار حرف بزنم تو رو به قرآن...

صفر: تنبل شدم؛ به مقدار زیادی. دوست داشتم بنویسم از مسائل زیادی که این روزها درگیرشونم تا بمونه بعدا. که بدونم در بیست و چهارسالگی دغدغم چی بوده؟ کلی اتفاق سر کار میفته که خیلی دوست داشتم بنویسمشون. اولین برخورد من بدون هیچ گونه فیلتری با افراد جامعست، اونم یه جامعه آماری وسیع با کلی افراد از طبقات و افکار مختلف. یا از قضیه ازدواج مجدد رامبد! و قضاوت کردن جامعه(من به شدت این ‌حس چوس‌کردنی که  باب شده افراد مختلف میگیرن که به لطف فیلم‌های اصغر فرهادی  چند سال پیش راه افتاده بود که قضاوت نکنیم رو درک نمی‌کنم؛ در صورتی که هنوز نتونستن مفهوم قضاوت کردن رو متوجه بشن...سریع به هر اظهار نظری انگ قضاوت میزنن! ما توی ایران علاقه زیادی داریم تمام چیزهایی رو که تو جهان تثبیت شدست رو  از اول تعریف کنیم. والا بخدا توی خود آمریکاش بازیگرشون اگه زنشو طلاق بده بعد بره یه بازیگری رو بگیره که خیلی خودجوش! توی کار آخر باهم همبازی بودن؛ مطبوعات که هیچ، افکار عمومی چوب تو اونجاش میکنن! ولی ما تو ایران اعتقاد داریم اگه کسی حرفی بزنه داره قضاوت! میکنه! و فرد رو متهم میکنیم به قضاوت در مورد زندگی خصوصی اشخاص! و در صورتی که هنوز فرق بین قضاوت کردن و نقد کردن عمل حال بهم زن ریاکارانه رو نمیتونیم تشخیص بدیم. متاسفانه وقتی سرانه مطالعه با فیش آب و برق و خواندن بیلبورد تبلیغاتی به سه دقیقه!!! میرسه، نباید انتظار داشت مفهوم ستاره و معایب شهرت رو ملت متوجه باشن. بعدشم همون بازیگر میاد توی رسانه ملی دم از اخلاق! میزنه و ما چون یه بار به اساتید بر نخوره باید لال بشیم و نگیم آخه مرتیکه تو خودت اخلاق رو رعایت میکنی که گه‌خوری میکنی واسه ما؟! باید حتما از مفاهیمی مثل پاپاراتزی و اینکه لطفا هر حرکت و حرفی  رو سریع با مفهوم خیلی وسیع و نامفهومی با نام قضاوت ماست مالی نکنیم بنویسم ...) درباره حواشی مربوط به مسابقه خنداننده برتر هم کلی حرف داشتم(مخصوصا مسابقه حیایی و ژوله! جدا از این که خوشحالم به کسی رای دادم که برنده شده، خیلی هم شاکی‌ام از دست اونایی که این برد رو ربط میدن به مسائل سیاسی! پیرامون مسابقه و شخص امین حیایی، به نظرم این افراد همون قدر از سیاست و مسائل اجتماعی می‌فهمن که شعبان جعفری می‌فهمید. البته اساتید یه سور هم به اون نماد شعور و فهم! زدن) بهتره دیگه در مورد مسائل حج چیزی ننویسم....

یک: این روزها دوباره برگشتم به همون حوالی 15سالگی. دوباره انگاری خواندنم بیشتر شده از دیدن! البته نه اینکه خودم بخوام اینجوری بشه‌ها؛ نه. چون اصلا امکان تماشای فیلم ندارم یه مدتی. بیشتر سوق پیدا کردم به همون اوایلم که خواندنم بیشتر بود از دیدن...کتاب خوندنم خیلی بیشتر بود تا الان.  تازگی بوکفسکی رو شروع کردم یعنی اولین کتابی که دارم ازش میخونم عامه پسنده. نکته‌ای که خیلی برام مهمه و توی همین اوایل نصف کتاب هم توجه منو جلب کرده. همون بی اعصابی و برجک زدنای ممتد بوکفسکیه. خدا رو از همین تریبون شکر میکنم که داره کم کم استعدادهای پنهانم شکوفا میشه! هی اونایی که میومدن برام کامنت میزاشتن لطف از کلمات زشت! استفاده نکن، بیان که شاهد از غیب رسیده...قضیه خود کتاب یه پست جدا میطلبه. ایشالله بعد از تمام کردنش.

دو: از برگشت منچستریونایتد به صدر جدول لیگ جزیره چیزی ننویسم؟  بلاخره شهر شلوغ شده بود یه مدت...الان تیما برگشتن سر جای خودشون...توی لیگ ایران هم کم کم درست میشه جای تیما....

سه: آقای داستایوفسکی لطفا شما این بند رو نخون...

بدجوری تو کف کتاب آناکارنینام. امیدوارم این ماه بخرمش. یعنی گمونم تو یه روز بخورمشاااا....

 

پ.ن: تیتر برگرفته از آهنگ شعبان اثر همون پسره‌ی مرتده!

پ.ن دو: عکس تنها انتخابیه که تونستم از کاورهای خارجی کتاب "عامه پسند" تو اینترنت پیدا کنم، بقیه همه منشوری بودن!

من او را دوست داشتم...

"زندگی حتی وقتی انکارش می‌کنی، حتی وقتی نادیده‌اش می‌گیری، حتی وقتی نمی‌خواهی‌اش از تو قوی‌تر است... از هر چیز دیگری قوی‌تر است. آدم‌هایی که از بازداشتگاه‌های اجباری برگشته‌اند دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه‌هاشان را دیده بودند، دوباره به دنبال اتوبوس ها دویدند، به پیش بینی هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست اما همین گونه است. زندگی از هر چیز دیگری قوی‌تر است...
باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کرد. آن قدر که اشک‌ها خشک شوند، باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد. به چیز دیگری فکر کرد. باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد..."

پ.ن: بخشی از کتاب "من او را دوست داشتم" اثر آنا گاوالدا

پ.ن دو: عکس برای نویسندست. ندیده بودمش تا حالا! سرچ کردم خوشم اومد از سلیقش! موی کوتاه و بلوند!

پ.ن سه: عادت به این جور پست گذاشتن نداشتم. ولی کاملا احوال حالمه...

الو خدا...ابوالفضل هستم...خدا صدامو داری؟...

یک: تخلیه احساسی(دلم پره خیلی)

حال و حوصله ندارم و اصلا نمیخوام مرثیه سرایی بکنم. اصلا هم مهم نیست که الان پدرت داره زورت میکنه و همونجوری که میگی واقعا به مرگ راضی‌ای....مهم نیست دیگه. مهم نیست که قراره چهارشنبه بیان خواستگاری و به قول خودت مجبوری جواب مثبت بدی...مهم نیست که کار لعنتیم جور نشده. میدونم من هم مقصرم. بیخیال اصن. همون به قول خودت تقصیر تقدیر! و قسمتمون! بوده...

الان مهم اینا نیست. مهم اینه که دوست داشتم میتونستم بیام تهران و فقط به صورت مخفی ببینم واقعا اونجوری که زندگی من بهم ریخته واسه تو هم بهم ریخته؟ میخوام ببینم مگه میشه فراموش کرد؟ چی رو فراموش کرد؟ مگه انقد راحته؟ حرف یه روز و دو روزه مگه؟

دو: منطق

باید صبر کرد...کاری نمیشه کرد. بیشعور پاشی بری تهران. گیرم بری پیداش کنی. توی تهران به اون بزرگی؟ که چی؟ که بری با باباش حرف بزنی؟ اونم میشینه قشنگ به حرفات گوش میده بعدشم میگه باشه بیا اینم دخترم....نمیخواد دیگه....زور نیست که. یارو دوست داره دامادش ماشین و خونه داشته باشه...فقط دوست داشتم برم بگم مرتیکه تو اول زندگیت همه چی داشتی؟ نه ناموسا همه چی داشتی؟ خوبه من دیگه همه زندگیتو میدونم. رفتی وام گرفتی عروسی کردی، دو سال خونه پدر زنت داماد سر خونه موندی الان واسه من آدم شدی؟ کوری میبینی دارم جون میکنم سر کار؟ خب منم اوضام میزون میشه دیگه. یکم صبر کن...

سه: سینمای لعنتی...

مصطفی میشوم... مصطفی میشوم و توی ون قرمز تمام فیلمهای خاطرات را نابود میکنم...

سوختم...

پ.ن: تیتر برگرفته از دیالوگ چمران در فیلم "چ"...(الو مرکز...چمران هستم...)

پ.ن دو: عکس برای فیلم "چ" است. سکانسی که چمران فیلم خانوادگی و خداحافظی با زن و بچه رو نابود میکنه و میاد ایران...

پ.ن سه: خرابم...باید روز خداحافظی رو هم بنویسم...فردا...که خواستگاریته...بزار تاریخش همیشه یادم بمونه...

پ.ن چهار: خدا هیچی دیگه بهت نمیگم...فقط سکوت میکنم

رویای من...

روی هوام؛ اما به اونجامم نیست چیزی. نمیخوام فعلا درباره مشکلات بنویسم. میخوام درباره عوض کردن حالم بنویسم...

به فکر تغییر دکوراسیون! اتاقم هستم. به چند تا لول کاغذ پوستی بگیرم بچسبونم روی سطح یه طرف دیوار اتاقم و روش عکس‌های کوچیک مورد علاقم رو بزنم. از ارنست(همینگوی) تا کیت وینسلت و سریال وضعیت سفید، اریک کانتونا و کلی عکس دیگه و حتی شاید سکانس‌های عاشقانه فیلم‌های مورد علاقم! و چند تا تابلوی خوب...

خیلی وقته قفسه کتابخونم پر شده و دیگه جا برای کتابای جدید ندارم.  از روی اجبار کتابایی که تازه میخرم رو میچینم روی هم. عید داشتم گردگیری می‌کردم دیدم کتابای زیری؛ اونایی که کاغذشون کاهی فرمه بر اثر فشار وزن کتابای بالایی دورصفحاتشون زرد شد.. خیلی ناراحتم واسشون. آخه با این همه بدبختی پول رو پول گذاشتم تا تونستم این کتابا رو بخرم و کلی مواظب شون بودم؛ توی هیچ رودروایسی نموندم و به کسی قرضشون ندادم(متنفرم از فامیلایی که میان مهمونی، با دیدن کتابای مردم یهو یادشون میفته سرانه مطالعه رو بالا ببرن!!! البته بنده حاضرم تمام فوشایی که تو دلشون میدن یا دری وریایی که بعدا میرن به بقیه فامیل میگن فلانی یه کتاب نداد بهمون رو به جون بخرم اما به این قوم مغول کتاب و فیلم قرض ندم! هنوز دلم واسه اون فیلمهای اورجینالم که یه موقعی دادم میسوزه...) تصمیم گرفته بودم یه کتابخونه بزرگ بخرم.  الان حدودا پنج ماه میگذره و هنوز نخریدم. بی پولی خیلی بی شرفه!

دوست دارم مث فیلم‌ها اتاقم رو جور نازی بچینم. متریالشو دارما اما سخت افزارش نیست! مثلا کلی فیلم و آلبوم موسیقی اورجینال دارم که به خاطر نداشتن قفسه مناسب نمیتونم بچینمشون. اگه یه کتابخونه خیلی ساده ام‌دی‌اف بتونم سفارش بدم که حداقل پنج تا ردیف داشته باشه. هم میتونم تلویزیون اتاقم رو توش بزارم هم فیلمها و دستگاه پخش دی وی دی. حتی شاید جا بشه یه ردیف مجله همشهری داستان توش بزارم. یه چند تا هم فقط یه قفسه دیواری(که فقط یه تیرمانند داره و روش کتاب میزارن) بزنم. مشکلاتم حل میشه!

کلا آدم زیاد مادی‌ای نیستم؛ نه اینکه مث بعضی‌ها مخالف پولدارا باشما. و یه حس انزجار داشته باشم نسبت بهشون. کلا راضیم به شرایطم. پیش نیومده غصه نداشتن چیزی رو بخورم. توی ذهنم همش به داشتن یه کاری که نصفه وقت باشه(معلمی، استادی، یا مثلا کارمند شرکت یا بانکی) که کارش کل زمانم رو نگیره و بتونم به کارای سینما(علاقم) برسم فکر می‌کردم و مثلا حقوقشم در حدی باشه که بتونم اجاره یه خونه ساده رو بدم و خورد و خوراکم و پول لازم برای خریدن مقدار مورد نیازی فیلم و سی ‌دی، کتاب! البته که این رویا برای دوران جاهلیت(دبیرستان) بود و حالا که دیگه کار از زندگی مجردی گذشته...

.ولی این سری واقعا دارم غصه میخورم که چرا یه کم پول برای خریدن چند تا قفسه ام دی اف تو دست و بالم نیست...یه تغییری بدم به اتاقم...چون حالمو داره بهم میزنه...

از این ماه کم‌کم باید شروع کنم به تغییرات؛ حقوق این ماه زودتر برس که بهت نیاز دارم.

پ.ن: تیتر الهام از اسم کتاب فریبا وفی (پرنده‌ی من) است...

پ.ن دو: عکس تزئینی است. من یه چیز ناب میخوام. این فقط یه چیزیه برای اینکه متوجه بشین دارم درباره چی میحرفم.

تنهای تنهای تنها...

عصبانیم؛ ناراحتم و خیلی شدید از خودم شاکیم. برای اینکه همیشه چوب محبت زیادی به یکی رو دارم می‌خورم و دوباره این قضیه تکرار میشه و من همون آدم احمق سابق می‌مونم! بعدشم بشینم حرص بخورم...

ماجرا چیه حالا؟ واقعا آیا انتظار زیادیه توی جمعی که خودت یکی از رفیقات رو بردیش تا با بقیه آشنا بشه یهو برنگرده برینه به شخصیتت!؟ برای چی اونوقت؟ بقیه بخندن؟ که چی بشه؟ که بقیه بفهمن چقد آدم باحالی هستی؟ برای اینکه خودتو آدم شوخی نشون بدی و آدم خاکی؟! گفتن یه سری مسائلی که شاید من نخوام بقیه بدونن و به تو گفتم توی جمع خیلی نامردیه. حالا تو هی مدارا بکنی و هی چیزی نگی در صورتی که یارو داره چیزایی رو تعریف میکنه برای بقیه که تو حرفای خصوصی دسته بندی میشه و من بهش اعتماد کردم گفتم! این میشه عصبانیت و ناراحتیش و حالا چرا انقد شاکی بودن از خودم؟ برای اینکه همچین شرایطی یه بار دیگه پیش اومده بود و با همین آدم! و اینکه بهش گفتم چرا اینکارو کردی؟ کلی عذرخواهی که من حواسم نبود این حرفا رو نباید بگم! و ببخشید و فلان و بیسار و من خر هم باورم شده بود که اشتباهی شده!

خیلی حس گهی داره؛ حس گهی داره که وقتی یه نفر رو تمام تلاشتو برای خوشحالیش میکنی اما اینجوری به خاطر اینکه خودشو خوب جلوه داده بشه برینه بهت. واقعا یعنی ارزش داره انقدر راحت آدم رفیقش رو بفروشه؟ اونم تو جلسه اول آشنایی با افراد جدید؟؟ نصف این عصبانیت برای اینه که نباید ساکت میشدم منم باید مثل خودش برخورد می‌کردم و تمام زندگی خودش و حرفایی که پیشم زده بود رو می‌گفتم... ولی انگار اصن من قفل شده بود دهنم! و این دهن لامصب همیشه وقتهای مهم قفله...قفله...قفله...

یادمه ندا یه یادداشت نوشته بود تو همین موضوعات و از انتظارش از یه رفیق دیگش توی همچین ماجرایی نوشته بود؛ از حس گهی که داشت و اینکه رفیقش حمایت نکرده بود. اما امروز باعث شد یه فکر اساسی بکنم...من باید خود رایان گاسلینگ توی راننده بشم...آخر قصه پاشم برم. همه چی رو بزارم و برم.

این رفیقای جدید همه مال خودت...و من میمونم و خودم تا درست بشم... راستش درست بکنم خودمو...جای این زخم ها رو هی زود به زود چنگ میندازم تا تازه بمونن و خوب نشن...ایندفه نمی‌خوام یادم برم...

پ.ن: عکس برای فیلم "راننده" است.

حس خوبیه ببینی یه نفر واسه انتخاب تو مصممه...

یک: جامعه جوری شده هر عنتری فکر میکنه آدم تو کَفِشه...

به قول یاس از چی بگم؟ واقعا نمیدونم از چی باید بنویسم. از تموم شدن یه هفته آزمایشی شهرکتاب و اینکه حالا هفته‌ای سه روز(شیفت) میرم سرکار یا اینکه از وجود خانم‌های بخش‌های دیگه(کلا از هشت نفری که تو اون خراب شده کار میکنن فقط من و مدیر مرد هستیم) بگم که فقط بودن یکی دوتاشون یکم فضای کاری رو بهتر میکنه. چون بقیه انگار من میخوام بخورمشون! اصن انگار هنوز رابطه کاری براشون جا نیفتاده. نه سلامی نه علیکی! من نمیدونم آدم به همکارش سلام کنه آیا این خلاف شرع و دینه؟! یکی شون خیلی خوبه. کلی حرف میزنه. از شرایط خودش و شوهرش. من الان به جرات میتونم بگم نصف زندگیشون رو خبر دارم. وای وقتی اون شیفتش نیست فضا تخماتیکه. یعنی همشون چوس کنشون رو میزنن به برق فاز قوی! حالا خوبه من محلشون نمیزارماااا...سعی میکنم خودمو با کتاب خوندن سرگرم کنم...

دو: حس خوبیه ببینی یه نفر واسه انتخاب تو مصممه...

یه موقعی فکر میکردم اصلا هیچی برات مهم نیست. و داری بازی میکنی. اما قضیه زنگ زدن اشتباهی دختر خالت باعث شد بفهمم خیلی خیلی جدی شدم برات و خیلی خوشحالم از این؛ از اینکه حواست بود و من توهم داشتم و کوفت میکردم همه چی رو برامون...

سه: کوه با ساقی و جام می...

فردا میخوام برم کوه نشستم دارم اینجا پست میزارم! امروزم باشگاه بودم و دارم از خستگی میمیرم... آخه شاید اولین باری باشه فردا که میخوام مست کنم...یه خط باید مینوشتم براش!

پ.ن: عکس تزئینی است!

شروع بحران...

کلی حرف دارم؛ از اینکه دنبال کار جدیدم. یعنی قراره برم توی شهر کتاب کار کنم، پولش خوبه. یکم پیچیده میشه شرایطم اما فضاش رو دوست دارم خیلی... امیدوارم جور شه...

مهسا امروز رفت تهران. حالا اصلا نمیدونم چی میشه اوضاع، همه چی توی آینده معلوم میشه...

پ.ن: بیشتر مینویسم هر شب...خستم خیلی.

پ.ن دو: عکس برای فیلم "درون لوئین دیویس"...اصن همونجوری دارم به باختن عادت می‌کنم!

بیست و چهارسالگی

 یک:

این تعطیلی‌ای که افتاد تو نوشتن اصن حس و حال رو گرفته ازم...یه جورایی انگار هنوز عادت نکردم به بودن سر خونه زندگیم. انگار هنوز باید توی فیس‌بوک و تلگرام که مثل شهربازین بچرخم...دوست نداشتم بیام خونه؛ بیام که تلخی غربت خونه بخواد اذیتم کنه...

راستش می‌گفتم شروع دوباره برای نوشتن توی وبلاگ بشه اولین روزه بعد از تولدم (سال واسه من از نوزده تیر شروع میشه)... شروع بیست و چهارسالگی... شروع سالی که احتمالا طوفانی خواهد بود برام... سالی که بوی خون میده؛ اصن معلومه از همین الان...

دو:

از تیر ماه می‌ترسیدم،  ولی خیلی برام مرام گذاشت...خیلی....بهترین تولد زندگیم حالا برام یه خاطره خوب میشه؟ یا انقد سال‌های بعد با هم خواهیم بود که اصن عادی باشه این بیرون رفتن شام و کادو....شاید هم همه چی به‌گا بره و این خاطره تها تصویری باشه از بیرون رفتن شبانه‌ای با کسی که هرگز فراموش نخواهد شد برام...

سه:

"هر روزم فقط شده نوشتن از احساسم به عشق تو

همین که از تو دورم همین که عاشقت شدم سنگ صبورم

نمیخوام فکر کنی یکی دیگه تو قلبم هست

تو عشق آخرم شدی باور کن تموم زندگیم تویی باورم شدی

احساسی ترین دقیقه های من این لحظست که هستی تو کنار من

احساسم بهت عوض نمیشه عشقم

احساساتی میشم تورو میبینمت

میترسم همش ازم بگیرنت

میمیرم نباشی آخه خیس چشمم

باورت شاید نشه که من برات میمیرم

بگیری عشق و از چشات تو

میدونی چقدر دوست دارم تورو

نزدیکم بمون و از پیشم نرو

باور کن به عشق تو فقط میخونم

احساسی ترین دقیقه های من این لحظست که هستی تو کنار من

احساسم بهت عوض نمیشه عشقم

احساساتی میشم تورو میبینمت

میترسم همش ازم بگیرنت

میمیرم نباشی آخه خیس چشمم..."

 پ.ن: بند سه متن آهنگ احساسی، مهدی احمدوند است...تو ماشین زیاد گوش میدیم.

پ.ن دو: عکس برای فیلم بی قانون(Lawless) است.

پ.ن سه: شدی مگی منم کردی فارست...هر جوری داری میسازی باهام و این اصن بهت نمیاد...سخت داره میشه...

شروع دویاره...

 

بعد از مدت طولانی که رسما بلاگفا به‌گا رفته بود(شرمنده؛ اما این تنها کلمه‌ایه که میتونه به خوبی شرایط رو شرح بده) حالا برگشتیم سر خونه زندگیمون و میخوام دوباره شروع کنم. خدا رو شکر پشتیبان می‌گرفتم گاهی از یادداشت‌ها و مقدار زیادیشون رو دارم، البته شاید که همشو خودشون برگردونن...

بلاخره این ترم هم تموم شد و لیسانس رو گرفتم! امتحانات واقعا دراماتیک بودن. شروع امتحانام مثل تیم ملی والیبال بود چند تا بد و یکباره ورق برگشت و به رستگاری رسیدم. هر چی بود بلاخره تموم شد و حالا هنوز تصمیم نگرفتم که برم سربازی یا فوق بخونم...

اجالتا این باشه واسه شروع...کلی اتفاق افتاده تو این مدت و کلی حرف دارم...به زودی و کم کم مینویسم...

پ.ن: عکس برای فیلم عزیز "فساد ذاتی" است، آخرین فیلمی که دیدم و خیلی دوستش دارم...

پ.ن دو: داری میشی شستا...اوووف

 

میم میم میم...

انگار حرفای جمعه شبمون تاثیرات زیادی داشته خدا رو شکر...

امیدوارم به همین منوال پیش بریم... فردا قراره برم دانشگاه، اولین روز ترم جدیده، وای..........

بعدا از حدودا یک ماه و خرده ای میخوام ببینمش ...خانم میم...

الهی من قربونش برم...امشب یه چیزی بهم گفت که دوست داشتم بهش بگم الهی من قربونت برم ..اما ترسیدم که باز نتیجه عکس بده....

دیشب بلاخره خوندن کتاب "بلاخره یه روزی قشنگ حرف میزنم" رو تموم کردم واقعا نویسنده ی خوبیه این آقای دیوید سداریس، کتاب بعدیش رو هم باید برم بگیرم..

خدای داستان کوتاه این بشر..

امشب که باشگاه داشتم فردا باید کتاب جدید رو شروع بکنم که دوباره هی کتاب خوندنم عقب نیفته...

نمیدونم چی رو شروع بکنم..ایرانی یا خارجی موندم اصلا بخدا...

ولی بلاخره میخوام فرنی و زویی رو بخونم...تا حالا چند بار شروع کردم و همش وسطها گیر کردم نمیدونم ایشالله که ایندفه طلسم رو میشکنم...

پر انرژی با عشق...

سلام، اول هفتس و انرژی خوبی دارم واسه نوشتن و هم‌چنین وقت...

دیشب کلی با خانم میم صحبت کردم، یه چیزایی برام روشن شده که قبلا نمی‌دونستم....راستش دیروز خیلی به خودمون فکر کردم و می‌خواستم که این نیمچه رابطه رو هم بهم بزنم...دیگه خسته شده بودم از این همه فشار...می‌خواستم بهش بگم که برگردیم به حالت قبل...نه این‌که دوستش نداشته باشم دیگه، خودشم دیشب فکر کرد دیگه دوستش ندارم...اما من دیگه این شرایط رو نمی‌تونم تحمل کنم...

اما آخر حرفامون دیشب یه جای خوب رسید جاییی که گفت فقط میترسه و رد نکرده منو....

خدایا بازم با این‌که این قضیه نامشخصه اما میخوام برداشت مثبت کنم ازش ...

خدایا دیشب بدجوری آروم گرفتم...نوکرتم که هوامو داری....

ولنتایین...

امروز روز ولنتاینه یعنی روز عشق...خانم میم یه استاتوس چند روزه پیش گذاشته بود که اعتقادی به ولنتایین غربیا نداره و به روز عشق ایرانی که 29 بهمنه اعتقاد داره...نمی دونم این واقعا نظر خودشه یا مث اوندفه که ازش پرسیدم نظر واقعیش نیست. و استاتوسا رو همینجوری میذاره.....

راستش واقعا فکر نمی‌کردم که خانم میم این طرز فکر رو داشته باشه بخدااا موندم از دستش...

اصلا نمی‌دونم دوستم داره یا نه،احساس بدی دارم، بدجوری گیر کردم..........

خدایا بدجوری دارم داغون میشم...

خدایا بخدا کثافت کاری رو گذاشتم، کنار خدایا نوکرتم دستمو بگیر....

هزار تا سوال تو ذهنمه هزارتا...تمام اینا یه طرف ماجرای مسعود یه طرف...

انقد دوست داشتم امروز بهش اس بدم، دوست داشتم براش یه چیزی بخرم ..

خدایا هنوز نمی‌دونم ما تو یه رابطه هستیم یا نه...

اصلا نمیدونم رابطه ما چه جوری....

خدایا به قول لیلا حاتمی تو فیلم سر‌به‌مهر وقتی یه چیز هم مشخصه هم نامشخص در واقعه یعنی نامشخصه...

خدایا کمکم کن.....


یک هفته بدون میم ...

چند روزی وقت نکردم چیزی بنویسم، هفته کاری خوبی بود اما هفته بدی بود با خانم میم، راستش خودش که میگه به خاطر زن داییش اینا بوده که بی‌حوصلست اما نمی دونم چرا احساس میکنم داریم دور می شیم از هم...انگار داریم دوباره برمی‌گردیم به روزای بد قبل، فقط شبا به هم شب بخیر می‌گیم و تمام...

نمی دونم این ماجرا به کجا ختم میشه..هفته دیگه دانشگاه شروع میشه نمی دونم شرایط درست میشه یا نه...

فقط امیدوارم شرایط درست بشه...

خدایا کمک کن، خدایا نوکرتم...خدایا نوکرتم...بیا دست منو بگیر...خدایا خیلی دوستش دارم...


هفته خیلی بد..

بعد چند روز حالا می‌خوام از سبک زندگی این هفته بنویسم...

هفته‌ی گندی بود، جرو بحث با حسن‌نسب، دادو فریاد میثم واسه دفتر یادداشت، فلج بودن من واسه یه تنظیمات بایوس...و...

حالم خیلی خرابه، کابوس و فکرای بدی دارم درمورد خانم میم، از یه طرف روز به روز داریم بیشتر ارتباط پیدا می‌کنیم از یه طرف این فکرای مزخرف....نمی‌دونم چی میشه..یا ما داریم چی‌کار می‌کنیم...از اونم پرسیدم اونم نمی‌دونه...:(

خدایا کمکم کن نذار بشکنم دوباره....دستمو بگیر خدااااااااااااااااااااا

امروز بدجوری بغض گرفته منو از صبح...از اول هفته منتظر جمعه بودم ولی حالا اعصابم خورده، از صبح خبری از میم ندارم...خدایا کمک کن، نوکرتم...

بعد از چند روز...

سلام...بلاخره بعد از چند روز وقت کردم بیام و یه مطلبی بنویسم.

چند شبی رو خونه‌ی خاله بودم و چون اونجا هیچ گونه وسیله‌ی ارتباطی‌ای برای فضای مجازی نیست و چون برف اومده و دفتر هم همش پره، نتونستم بیام.

اما این هفته هفته مزخرفی بود، حالا چرا:

جشنواره از شنبه شروع شده و اصلا هیچ فازی نداره. بخدا فردا یه یادداشت مفصل مینویسم درباره جشنواره.

این هفته تا این جا یه فلیپ سیمور هافمن بازیگر عزیزمون مرد، مرشد بزرگ... و یکی هم مهتاب ساوجی دوست عزیز بانو صوفیا، که سبک زندگی‌های قشنگی مینوشت واقا و به شکل دردناکی هم مرد..میگن تو ایتالیا زندگی میکرد و 2 تا هندی بیشرف کشتنش و...

امشب یکم با خانم میم صحبت کردیم و روز به روز داریم پیش میریم...امشب سر یه قضیه‌ای تند شدیم...

هی وای من، اصن یه وضعی. سر اون اخلاقی که من دوسش ندارم واقعا مشکل بزرگی داریم انگار با هم.... :(((


و این بار جمعه...

سلام. امروز فقط یه پست اونم الان وقت دارم میکنم که براتون بنویسم...

جمعه‌ست دیگه، شما ببخشید...

اما امروز یه خواب حسابی کردم، تا حدودا ساعت 12. بعدش نصف مجله 24 رو خوندم و فیلم پله‌ی آخر رو دیدم خیلی خوب بود و کلی انرژی گرفتم...

آهان راستی امروز برف اومد...وای وای وای....

انقد انرژی داد فیلم علی مصفا که شال و کلاه کردم واسه فیلم آسمان زرد کم عمق. وقتی رسیدم دم در سینما فیلم نیم ساعت سروع شده بود، سریع تو یک ساعت باقی مونده تا سانس بعدی رفتم خانه کتاب شیشه گران، با اینکه بسته بود اما تو ویترین‌ش کتاب تازه دیوید سداریس رو دیدم. یکم موندم اما باز نکرد که بخرم. سریع برگشتم سینما، رفتم دیدم تو لابی، یه قسمت سه تا دختر جوون نشستن، یه طرفم یه دختروپسر جوون. اومدم سمت اینا نشستم یکم، بعد رفتیم تو سالن. جای محبوبم که ردیف 4 هست رو اون سه تا دختره نشسته بودن و من بیخیال شدم از روی حجب و حیا..بعله همچین آدمی هستم..:))))

من ردیف سه نشستم، دختر و پسره جوون یه ردیف پشتم نشستن، فیلمش خوب بود اصلا انتظار همچین چیزی رو نداشتم و این باز هم قدرت استاد توکلی رو نشون میده.

وسطای فیلم پسره به سرفه افتاد یکی پا شد رفت، یه دفعه یه پسر دختر جوون که چند ردیف جلوتر نشسته بودن پاشدن،دختره پاشد و رفت و چند لحظه بعد پسره پاشد واقعا موقعیت خاصی بود عایا مجبورین بیایین سینما؟ واقعا اونم همچین فیلمی؟ اون سه تا دختره چیپس میخوردن ولی خوبه اونا بازم تا آخر موندن اما نصف جمعیت رفتن وسط فیلم. یه یارویی سنش زیاد بود یعنی میانسال بود رفت وسط فیلم بیرون،  داشت برمی‌گشت سر جاش بشینه حواسش نبود خورد به پلهها داشت می‌افتاد. وقتی رد شد من و اون دختر پسره خندیدیم...:))))

البت اوناهم وسط فیلم رفتن...و نکته آخر این بود که تنها فردی که تنها اومده بود سینما من بودم...

پ.ن: امروز بازی پرسپولیس رو ندیدم و این تیم برد و دوباره برگشت به کورس قهرمانی...:))))

روز پرکار...

سلام،تازه وقت کردم بیام یه چیزی بنویسم....

صبح رفتم سرکار پر از انرژی، میخوام تغییر بکنم میخوام زندگی‌مو عوض کنم...

روز بدی نبود...هنوز انتخاب واحدم گیره و نتونستم عین کلاسای خانم میم بردارم، به خاطر حسین احمق اینجوری شد. چون مدارکش رو نیاورد و سایت بسته موند دیروز برامون. فعلا معادلات رو درست کردم تا بعد برسم به هیدرولیک ببینم چی میشه، امیدوارم که بشه...

قراره برم سینما، فیلم آسمان زرد کم عمق رو ببینم. مطمئن باشین یادداشت های سینمایی تو راهه...

واویلاااا...واویلاااا....

در مورد همشهری‌جوان و مجلات هم قول میدم تا جمعه بنویسم چون هنوز چیز خاصی نخوندم این هفته...

فعلا با اجازه...

چرا با من اینجوری میکنی؟

من که این همه دوستت دارم، من که این همه بدرفتاری و کم محلیاتو تحمل میکنم. این همه دوستت دارم اما تو...

انگار اصلا منو دوست نداری، نمیدونم چیکار کنم. دوست دارم الان فریااااااااااااااد بزنم از دستت. چرا با من اینجوری میکنی آخه؟ کی این همه دوستت داره؟من که همش میگم نوکرتم ...

چی بگم آخه، دیگه بریدم از دستت. حرف کار شده یه دفعه میگی یه استاد پیشنهاد کار داده مامانم اینا گفتن نه،  چرا از بین این همه دانشجو تورو انتخاب کرده؟ بعد نمیگی اسم استاد رو بهم. الان من چی بگم؟چیکار کنم....

خاک تو سر من که نمیتونم مث آدم بیخیال بشم. باید دل بکنم. والله این همه کم محلی رو کدوم خری تحمل میکنه آخه...

دوست داشتن یعنی چی..؟؟..واقعا میخوام بدونم از نظر تو یعنی چی....؟؟.

اعصابم خراب شده آخر شبی. حالمو گرفتی بدجور، خستگی تمام روز تو تنم مونده....

مورد عجیب خانم "میم"

سلام، میدونم قرار بود صبح بنویسم از خانم میم، تا نصف مطلبم نوشتم اما فریبرز اومد و مجبور شدم ببندم بلاگفا رو. اما حالا میخوام بنویسم از عشق من به خانوم مهسا که من بهش میگم میم...

خداییش از اولین برخورد توی دانشگاه عاشقش شدم، اما بعدا به اشتباه فکر کردم که دوست‌دختره سعید ملایی،  دوست دوران پیش‌دانشگاهیمه، اما نبود و فقط فامیلش بود یعنی دختر عمش!!! اما دیر شده بود و من گندی توی دانشگاه زده بودم به نام نگین...این خانوم کی بوده و من چی‌کردم و قضیه ما چی‌شد بماند، چون ربطی به این قضیه نداره...

اما خانم میم که دقیقا از ترم سه دوره اول دانشگاه عاشقق شدم و به صورت جدی بهش فکر کردم. این قضیه حدودا تا اواخر ترم چهار ادامه پیدا کرد. تا این‌که به پویان گفتم و قرار شد بهش بگم. بعد از چندین بار نه شنیدن اما من بیخیال نشدم. چون واقعا دوستش دارم و به طور جدی بهش فکر میکنم. الان حدودا هشت ماهی میگذره از زمانی که میدونه من دوستش دارم اما حدودا شاید یک ماه باشه که ما درحال نزدیک شدن به هم هستیم و در مورد چیزهای جدی و خودمون صحبت می‌کنیم. دورانی که نمی‌دونم چی میشه نه من می‌دونم دارم چیکار می‌کنم نه اون می‌دونه و این رو بارها به هم‌دیگه گفتیم. در حال حاضر کج دار و مریز داریم به رابطه!! البته اگه بشه اسمش رو گذاشت رابطه ادامه میدیم.

خیلی دوستش دارم خیلی، نمی‌خوام الکی شلوغ بکنم اما واقعا خیلی دوستش دارم. شبیه یکتا ناصره. عاشقه چشمای درشتشم...الهی من قربون اون چشماش برم...الهی من قربون اون خنده های نازش بشم....

اما این خانم میم من، این بانوی عزیز یه سری اخلاق‌های خاص داره واسه خودش...که بعضی‌هاش رو خیلی دوست دارم و از بعضی‌ها هم کلی حرص می‌خورم.

مثلا خیلی مهربونه، خیلی سنگینه...درمورد هایی باهم همنظریم..مثلا عاشق فیلم هندیه...:))))))

یادش بخیر تازه وقتی اومده بودیم این خونه که حالا هم توشیم، سی دی پلیر خریده بودیم و آقای پدر هر شب فیلم میگرفت و ما میدیدیم...چه قدر فیلم هندی...:)))) هی روزگار...

بگذریم در فیلم‌بینی خانم میم مثل خودمه اما انیمیشن هم زیاد دوست داره.:)))

یکمم سلیقه خاص خودشو داره یعنی سریال‌های ترکیه و... که من دیگه حرفی در این مورد ندارم و سلیقم رو با یادداشت‌های سینمایی خواهید فهمید...

اما یکم هم از اخلاقیات خانم میم که باعث ناراحتی من میشه بگم :((((

یکم زیادی گرم میگیره با بعضی‌ها و زود میگه حرف‌های زندگی‌شو به بقیه...نمی‌خوام خاطرات لعنتی خودمو بگم در این مورد اما قضیه عجیب مسعود و احمد و...:(((((

اما برآیند اینها میشه که من عاشقشم و دوست دارم که همسر آیندم بشه خانم میم...:)))))

ایشون بچه تهرانن. نظام آباد میشینن. یعنی محله احسان رضایی*. اما لاهیجان هم محل پدر مادر ایشونن. پدرشون رودبنه‌ای هستن. یه برادر دارن که از خودشون کوچیک تره، یکمم تپلمپل هستن ایشون که عاشق اون بازوهای تپلشم من ...

پ.ن *: احسان رضایی نویسنده مورد علاقه من در مجله همشهری جوان. 

پ.ن: ریزه کاری روابط من با خانم میم کم کم رو میشود، صبر داشته باشید.


زندگیه من..

سلام، هنوز 24 ساعت از شروع به کار اینجا نمیگذره اما این پنجمین پسته، این نشون از انگیزه من واسه کار بیشتر اینجاست چون امکان داره بعضی اوقات وقت نشه بنویسم...

ساعت کاری دفتر از ساعت نه صبح شروع میشه تا یک و نیم، بعد چهار بعدظهر می‌یاییم تا ساعت حدودا نه شب. البت بعضی اوقات کمتر هم میمونیم. ولی در کل فازمون اینجوریه. قبلا گفتم از کارم زیاد راضی نیستم، اما تصمیم گرفتم صحبت کنم با پسرعمم و با بچه‌ها وارد فاز اجرایی بشم. البت این یکم به خاطر شرایط مالیه چون همونجوریم کارم را میفته، من خرج زیادی ندارم بیشتر پولم برای خرید مجله، کتاب، فیلم میره و زیاد تو فاز لباس و چیزهای دیگه نیستم.

خجالتم میاد باهاشون صحبت کنم، چون اونا میخواستن یکی رو که تو مغازه بمونه...نمیدونم چیکار کنم خدایا کمکم  نوکرتم....

همیشه تو رودروبایستی میمونم، از این‌که به بقیه کمکم کنم اصلا ناراحت نمیشم اما واقعا بعضی اوقات باعث ضرر خودم میشه، یه سری اخلاقای بد دارم، که شامل بددهنی میشه: که انصافا چند وقتیه بعد از این‌که نماز رو به صورت حرفه‌ای شروع کردم سعی میکنم حرف زدنمو درست کنم. بداخلاقی و زود عصبانی شدن رو هم باید بگم اما بخدا دارم روی خودم کار میکنم چون واقعا میخوام ایندفه به خانم "م" برسم. 

خیلی دوستش دارم میدونم خیلی گناه دارم و کارنامه‌ی سیاهی. اما واقعا چند وقتیه شروع کردم به درست شدن. تمام تلاشم رو برای به دست آوردنش میکنم و چون اعتقاد دارم خداجون همیشه توبه رو می‌پذیره و می‌بخشه ما رو دارم خودمو درست میکنم. خود این قضیه خانم "م" رو بعدا تو یه پست جدا می‌نویسم براتون.

بچه‌ها قرار بود امروز برن سرکار رودسر، اما جور نشد الان رفتن دنبال زندگیشون، یکی قسط رفته بده، و یکیم دنبال بدبختیاش. از وقتی با اینا آشنا شدم و از نزدیک میبینم شرایط زندگی متاهلی رو واقعا ترسیدم. زندگی واقعا سخته باید همیشه به فکر قسط خونه و ... هزار جور کوفت زهرمار دیگه باشی...

پ.ن :الان حسش اومد میخوام از خانم "م" بنویسم. پس سریع میرم روی پست بعدی. 

پرواز بر فراز روز پر از سوتی...

امروز روز بدی بود، دیشب باشگاه بودم، باشگاه فوتسال که با بچه‌های دفتری که توش کار میکنم و بقیه صنف کامپیوتر و لوازم‌الکترونیک شهرمون میرم. بعد از کلی کل‌کل توی باشگاه{خود این کل‌کلا قصه داره حالا میگم براتون کم‌کم} با کولباری خستگی اومدم خونه. بعد از دوش گرفتن دیدم خوابم نمیاد، یه سری به اینترنت زدم و بعد از کلی اس‌ام‌اس بازی با پویان{هم‌کلاسی اسبق دانشگاه که خیلی دوستش دارم و با هم خیلی خوبیم}گرفتم خوابیدم. صبح با خستگی اومدم مغازه و بعد از این که سایت‌های مورد علاقم رو چک کردم یه قسمت سریال برکینگ بد دیدم. سایت‌هایی که چک میکنم 2تا سایت ورزشیه: ورزش3 که اخبار و جلد روزنامه‌های ورزشی صبح رو توش میبینم و سایت گل که یادداشت‌های تحلیلی خیلی خوبی داره و چک کردن سایت فوق‌العاده عزیز امیر قادری، کافه سینما. امروز صبح کار خاصی نداشتیم بچه‌ها که رفتن سرکار من بودم و میثم{صاحب کارم} راستش من نقش منشی رو دارم تو دفتر که زیاد از این کار راضی نیستم و حالا بیشتر مینویسم براتون از شرایط کاریم. اما امروز بعدظهر لامصب دو سه تا سوتی وحشتناک دادم پیش میثم:(( 

یکی سر قضیه زنگ زدن به باربری که 2 روزه بار ما رونیاوردن، من فکر کردم گفته زنگ بزن به دفتر باربری تهران!!!باز شانس آوردم تهران کسی جواب نداد.

یکی هم وقتی این پسره بی‌شعور کریمی، که اومد هی دوربین ها رو انگولک کرد تا آخرش سوتی خیلی خفنی جلوش دادم. 

:(((

حالا که حرف کشید به اینجا بگم که دفتر ما تو کار دوربین مداربسته، سیستم‌های اعلام سرقت و اعلام حریق و اینجور چیزاست.

اما سوتی آخر تا اینجای این دوشنبه نحس جایی بود که باز حواسم به حرف زدنم نبود و با بزرگتر از خودم شوخی بدی کردم.

راستش معمولا دوستای پسرعمم{من تو دفتر پسرعمم کار میکنم} میان تو دفتر میشینن و تخته بازی میکنن یا حرف میزنن خیلی آدم ‌های باحالی هستن راستش اما من چون یکیشون به اسم مهدی رو از بچگی میشناسم باهاش شوخی کردم که خودمم پشیمونم الان درسته شوخیش زیاد فجیه نبود اما خوب دیگه حس بدی دارم که با یه آدم حدودا سی و سه ساله اینجوری حرف زدم... :((0

کلی میخوام روی خودم کار کنم قول میدم درست شم میدونم سخته و چندین بار خواستم اینجوری بشم اما ایندفه فرق داره و خدایا کمکم کن تغییر کنم..

پ.ن1: میدونم طولانی شد ولی کم کم یادداشت های سبک زندگی رو از یادداشت های سینما، و... جدا میکنم.