اردیبهشت...

همیشه شور و شوق انتخاباتی داشته و دارم. حس خوبی دارم. به اون فضای قبل انتخابات. بحث‌ها، کل کل‌های بیخود، شلوغی شهر و ...

امسال که سربازم، جوری مرخصی رو تنظیم کردم که یه هفته قبل انتخابات خونه باشم.

بحث اینکه چرا رای میدم و به کی،  بعدا میام مینویسم دربارش.

نمایشگاه کتاب شروع شده. پارسال که کردستان بودم و نشد برم. امسال حتما میرم. اما اوضاع مالی زیاد میزون نیست. شاید یکی دو تا کتاب بتونم بخرم. کاندیدهای اصلی اینان : "پیرمرد صد ساله‌ای که از پنجره پرید و فرار کرد" ، "تاریخ عشق"

خیلی دوست دارم برم تئاتر. خیلی دوست دارم برم بچرخم آزادانه تو تهران. خیلی سرم شلوغه. خیلی. بیشتر از اون چیزی که فکر میکردم سرم شلوغ میشه تو تهران. ولی خیلی خوب داره میگذره. یه 6 ماه و نیم از خدمتم مونده...خدا کنه همینجوری خوب و زود بگذره...

شهر ویران...

معدنچی که فشار قبر نداره. قبلا کشیده. انقدر خسته‌س تا سنگ لحد رو گذاشتن اروم میگیره و یه دل سیر میخوابه!

[اینجا چراغی روشن است | رضا میرکریمی]

پ.ن: فقط و فقط تو این روزا این شعر رو تو ذهنم مرور میکنم:

شهر ما از روزِ آغازش سر و سامان نداشت، هيچ آغازى براى شهر ما پايان نداشت..
دردها با سر نوشت مردها همراه بود...
رنج‌هاى مردمانِ شهر ما پايان نداشت...