کی گفته زنها از مردها کمتر میفهمن؟!!!
پ.ن: بعد اون روز کلی فکر کردم. گفتم شاید حق با اونه و من اشتباه میکنم. اما واقعا نتونستم قانع بشم!
پ.ن: بعد اون روز کلی فکر کردم. گفتم شاید حق با اونه و من اشتباه میکنم. اما واقعا نتونستم قانع بشم!
پ.ن: مطلب اول درباره حقوق برابر زن و مرد خواهد بود. یه بحث چالشی وحشتناک در این مورد با رفقا داشتیم در دیدوبازدید عید. به شدت برام جالب بود و اینکه حتما سعی میکنم تا شب بنویسم پستش رو.
چگونه می توانستم تو را فاش کنم که حتی برهنگیات را از تن درآورده بودی؟
#بیژن_الهی
پ.ن: از دختره خیلی خوشم اومد و متن هم طبعا!
کوچکترین عضو گروه من بودم. طبیعتا کم تجربهترین هم. هفت خان رستمطوری رو طی کرده بودم برای پیوستن به گروه. سرقت مواد غذایی از سوپرمارکت محل(بیشتر پفک) بهم زدن آسایش ساکنین محل(زنگ خونه مردم رو زدن و فرار کردن) زورگیری(کارتهای بازی و ترقه! از بچههای خردسال محل!) کارهایی بود که کم و بیش با موفقیت تونسته بودم انجام بدم تا قبولم کنن. اقدامات گروه از این فراتر نمیرفت. سه نفر بودیم، فامیل هم بودیم. تا اینکه به دوران بلوغ رسیدیم، با مکانیزم استفاده از عضوی مهم از بدنمون آشنا شدیم. من که نه البته! حالا که فکر میکنم شاید اونها هم نه به اون غلظتی که میگفتن. یه ژورنال خیاطی داشت عمم که تو صفحات وسطش (دقیق یادمه صفحه 168بود) عکس چندتا مدل با لباس زیرزنانه در رنگهای مختلف چاپ شده بود. یکی از بزرگترین افتخارات گروه ما این بود که تونسته بودیم در یک فرصت مناسب اون چند صفحه رو جدا کنیم. نگه داری از اون صفحات به صورت چرخشی بود و یه سری بدبختیایی داشت که گفتنش در این مقال نمیگنجه، ولی بزرگترین قانونش این بود با لو رفتن عضو نگه دارنده نباید بقیه اعضای گروه لو برن! خطرات تمام برنامهها در همین حد بود تا اینکه گروه تصمیم گرفت دست به اقدام انتحاری بزرگی بزنه. دید زدن یه دختر! حالا اون شخص کی بود که قرار بود دید زده بشه مهم نیست! مهم اینه بد گُهی رو ما قرار بود چنگ بزنیم. به دلیل مسائل امنیتی من در جریان چگونگی و محل اجرای پروژه قرار نگرفتم. هر چی کمتر میدونستم بهتر بود برای گروه، چندباری گند بالا آورده بودم وقتی در جریان کل پروژه بودم( یکبار پس از کشف یک پاکت سیگار از مخفیگامون بر اثر حواس پرتی عضو اصلی گروه! من در اولین بازجویی همه چی رو لو داده بودم) تا اینکه روز موعد رسید، وقتی فهمیدم که قراره چه جوری دید بزنیم شوکه شدم. قرار بود دختره وقتی میره حموم ما بریم از پنجره حموم و شکاف کوچیکی که داشت دید بزنیم. دیوار پشت حموم که پنجره داشت به پارکینگ وصل میشد. و پنجره قسمت بالای دیوار پارکینگ بود. قرار شد عضو دوم گروه مواظب باشه کسی نیاد تو پارکینگ. من هم به عنوان نردبون وایسم که عضو اصلی گروه بره بالا و نگاه کنه و بعد وقتی یکم دید بیاد جاها رو عوض کنیم. استرس وحشتناکی داشتم. احتمال باز شدن در پارکینگ کم بود. چون رفت و آمد از یه در دیگه خونه بود. وقتی صدای آب رو شنیدم انگار یه ماه بود شاش نکرده بودم. شاید میتونستم اون لحظه یه بیست لیتری پر بشاشم. یکم که صدای آب زیاد شد نفر اصلی رفت بالا، پاهاش رو شونههام بود و من با دست پاهاش رو نگه داشته بودم. نفر اصلی یه عالمه نگاه کرد و من چشمم به نفر دوم بود که به جای مواظب بودن حواسش پیش ما بود. انگاری اونم استرس داشت و دست به یه جاهایی این پا اون پا میکرد. نفر اصلی بلاخره پایین اومد و رفت جای عضو دوم تا اونم بیاد نگاه کنه. حالا من زیر پای اینا رو نگه میداشتم و هی اصرار که برا بزارین منم نگاه کنم. تو رو خدا. جان مادرتون. و اونا هی میگفتن باشه. هی من اصرار و هی اونا میگفتن باشه... دوباره عضو اصلی اومد گفت یه دید بزنم بعد تو برو. دمت گرم. منم گفتم باشه سریع فقط. و دوباره اون رفت بالا، انقد لفت داد که دختره حمومش تموم شد و نوبت من نشد! اونا هی تعریف میکردن ...هی تعریف میکردن از چیزایی که دیدن... هر کدومشون یه جوری تعریف میکردن انگار دو تا دختر تو حمومه! باخته بودم. بغض منو گرفته بود. بدجور. از غرض میخواستم برم کلا لو بدم همه چی رو. اما منو خر کردن. گفتن دوباره میریم میبینیم و ایندفه تو اول برو و فلان. اما هیچ وقت دیگه نشد که برنامه اجرا بشه. منم دیگه غرضم خوابید و لو ندادم. همیشه اما نقل حرفهاشون بود و افتخاری بزرگ براشون. و بزرگترین شکست و سرافکندگی برای من. مثل یه سرباز گمنام بودم که بعد پیروزی مدال افتخار رو داده بودن به فرماندهای که حتی تو خط مقدم نبود! اما امشب یکی از اون عوضیا بهم واقعیت تلخی رو گفت، اینکه قد جفتشون نرسیده بود که قشنگ از پنجره نگاه کنن داخل رو! و هیچی ندیده بودند! و برای اینکه جلوی هم ضایع نشن چاخان کرده بودن. به همدیگر هم تا چند سال نگفته بودن که هیچی ندیدن...