روز ارتش...
انگار دارند آجر خالی میکنن! هر صف یه سازی میزد واسه خودش. سرگرد(فرمانده گردان ما) وقتی دید بقیه گردانها ریدند خواست که خودی نشون بده و اومد پشت کامیون نشست! نذاشت مث تمرینات جانشینش بشینه. بعد از اجرای برنامه رزمیکارهای پیاده نوبت پرش از خودرو شد. سرگرد کامیون رو برد اول باند، گروه موزیک داشت آهنگ "ای ایران" رو اجرا میکرد. سرگرد راه افتاد. گاز داد، سرعت رو رسوند به ۹۰ کیلومتر! هیچ کدوممون جرات نکردیم بپریم و شوکه بودیم. وقتی از جلو جایگاه رد شدیم بهت رو تو چهره امیر و تکتک سرهنگها دیدم! هزار نفر تو میدان صبحگاه پادگان بودند اما صدا در نمیومد از کسی! همه لال شده بودند. وقتی رسیدیم ته باند سرگرد پیاده شد و فوشمون داد که چرا نپریدیم! یه عالمه تهدید به اضافه خدمت کرد و مرخصی ندادن. یه استوار که خیلی سگ بود رو صدا زد گفت بشین عقب و هر کی دور بعدی نپرید رو هل بده بنداز پایین! فقط همدیگر رو نگاه میکردیم. خود استوار هم جفت کرده بود. دوباره رفتیم رو باند. حرکت کرد، باز سرعت رو زیاد کرد. هر جور بود پریدیم. بعضی ها زرنگی کردن قبل رسیدنش به ۹۰ تا سرعت و بعضیها با زور هل دادن استوار! هیچکس عین خیالش نبود که حرکت نظامی بکنه و حالت بگیره. همه به فکر جونشون بودند. یکی کلاهش ول شد وسط باند، یکی با اسلحه اومد پایین که قنداق اسلحه شکست، یکی کیف ماسک شیمیاییش باز شد ریخت وسط باند، یکی با کمر اومد پایین و فریاد کشید از درد. همه داغون شدند! قسم به خود خدا که مثل خط مقدم جنگ بود. سرگرد سریع اومد پایین شروع کرد دادوفریاد که زود حالت جنگی بگیرین.ولی یه امیر به فریاد ما رسید. اونم شاید ترسید که ما رو به کشتن نده سرگرد. رفت پشت میکروفون با فریاد گفت: ول کن سرگرد. تا گردنشون رو نشکنی ول نمیکنی تو. بس کن آقا...
برگشتیم آسایشگاه با بدنهای جر خورده بود، همه خاکی و خسته...میخندیدیم ولی...میخندیدیم....
