من منچستر یونایتد را دوست دارم...
طرف داخلی در کمدم زده بودمشون. ستونی. از بالا به پایین. بالا عکس آقا فرگوسن، وسط وین رونی و پایین گیگز و بکام. قرار بود مثل فیلمهای تین ایجری هالیوود باشه و کمد شخصیت اصلی فیلم. ولی من به جای دانشآموز بودن، داخل مدرسه و آمریکا. سرباز بودم، داخل پادگان و کردستان! بعد از مرخصی دوم آورده بودم عکسهارو. دلخوشی اون روزهام همین چیزهای ساده بود. این که تو روزهای تکراری و تخماتیک وقتی کمدم رو باز میکنم بروبچ منچستر رو ببینم و حال کنم باهاشون. بعد از اینکه بهنام ترخیص شد بهترین کمد آسایشگاه رسیده بود به من. چرا بهترین؟ هم طبقه بالا بود و هم اینکه تنها کمد آسایشگاه بود که موش نمیتونست بره توش. خیلی قوانین پادگان کردستان سفت و سخت بود. هر چند روز یکبار کمدها رو بازدید میکردن تا آنکارد کمد و نظافت بازدید بشه. خیلی مراقب بودم که عکسها رو نبینن و گیر ندن. البته کمد پتیاره بود! قبل از من هم پتیاره بود! یعنی اینکه همیشه خدا باز بود. هر کس میرفت و هر چی میخواست ورمیداشت. اهل دلاش میدونن هیچ قفلی نمیتونه جلوی سرباز رو بگیره. قفل کردن کمد فقط دلخوشی کاذب ماههای اول خدمته. انقد برام قفل نکردن کمد عادی شده بود، که روزها یادم میرفت کمد رو قفل کنم. چیز غیرمجازی هم نداشتم که نگران باشم. زد وسط سال فرمانده گردان عوض شد. فرمانده جدید کون به کون جلسه میزاشت. دهن فرماندهها رو سرویس کرده بود. یه روز جلسه تو آسایشگاه ما بود و فرمانده ما بعد از جلسه دیده بود که کمد من بازه. و صلاح دونسته بود که ببینه داخلش چه خبره، هیچی اون روز بهم نگفت تا اینکه چند وقت بعدش رفتم واسه مرخصی. بهم گفت هر وقت عکس منو زدی به جا فرگوسن بیا واسه مرخصی! برو مرخصیت رو از خود فرگوسن بگیر. مرخصی مالید! هر چی من دلیل و برهان آوردم که مرد حسابی تیم مورد علاقمه. تو این خراب شده دل من به همین چیزها خوشه. نقد کردم فضای پادگان رو که کلید کرد که اصن برو کتابهاتو بیار و پادگان جای این چیزها نیست! اونا رو خوندی افکارت مسموم شده داری بقیه رو فاسد میکنی! یه هفته نگه داشت کتابها رو، یکی از کتابها رو بهش تحویل ندادم. اون کتابه رو شبها میبردم و موقع نگهبانی با چراغقوه یکی از بچها میخوندمش. یه شب ما رفتیم سر پست شروع کردیم با چراغ خوندن کتاب رو. شانس بد من فرمانده گردان شب تو پادگان و اتاقش بود. دیده بود یکی سر پست داره با چراغ یه چی میخونه. فرستاد سرباز دفترش رو دنبال من. آقا من ریدم وقتی پسره گفت سرگرد کارت داره. کتاب رو گذاشتم زیر لباسم رفتم دفترش، احترام گذاشتم. گفت چی داشتی میخوندی؟ گفتم هیچی جناب سرگرد. گفت چی داشتی میخوندی نشون بده. خایه کردم کتاب رو بهش نشون دادم. جلد کتاب رو نگاه کرد. اسم کتاب رو بلند خوند: بهار برایم کاموا بیاور! گفت خاک تو سرت. این چیه؟! گفت به جان بچم قسم خورده بودم اگه کتاب رزم انفرادی داشتی میخوندی فردا بفرستمت 10 روز مرخصی تشویقی. گمشو بیرون حالا... بزرگترین شکست زندگی رو اونجا خوردم. تا صبح کون سوزی ده روز رو داشتم که مفت پریده بود. غافل از اینکه صبح هم یه عبداله پلنگ نامی آمار ماجرای دیشب رو به فرمانده خودم داده. نتیجه این شد اون کتاب رو هم گرفت. یه هفته دیگه هم مرخصی قانونیم عقب افتاد و یه نصفه روز تنبیه شدم با کوله پشتی و کلاه آهنی... با تمام اینها عکسها رو در نیاوردم. وقتی از کردستان قرار شد برم تهران کمد رو دادم به محمود پاکوتاه. دلم نیومد عکسها رو بکنم. فقط سپردم محمود حواسش باشه بهشون...الان عکسها یعنی هست؟ شاید صاحاب جدیدش یه طرفدار لیورپول یا چلسی باشه...
پ.ن: اون دو تا عکس رو هم بعدا میزارم.