جبارسینگ بزرگترین قاچاقچی ایران!


در تصویر  آقای جبار سینگ را میبینید. که تا امروز من نمیدونستم یک شخصیت واقعی بوده و ریشه ایرانی داره!
سوال امتحان تاریخ پایه یازدهم رشته علوم انسانی:
هلاکوخان چرا به ایران آمد؟      
جواب: او ایران آمد تا جبار سینگ قاچاقچی‌ای که مواد به مغولستان میفرستاد را بُکشد، اما آقای سینگ او را به دار آویخت!
 
پ.ن یک: برادرجان ما این رو نوشته سر برگه امتحانش!
پ.ن دو: شاید من مقصرم که با عشق به سینما و اینکه همش این بچه رو نشوندم پای فیلم‌ها باعث شدم اینجوری بشه

پ.ن سه: بلاگفا برداشت عکس جبار رو!!!!

من منچستر یونایتد را دوست دارم...

طرف داخلی در کمدم زده بودمشون. ستونی. از بالا به پایین. بالا عکس آقا فرگوسن، وسط وین رونی و پایین گیگز و بکام. قرار بود مثل فیلم‌های تین ایجری هالیوود باشه و کمد شخصیت اصلی فیلم. ولی من به جای دانش‌آموز بودن، داخل مدرسه و آمریکا. سرباز بودم، داخل پادگان و کردستان! بعد از مرخصی دوم آورده بودم عکس‌هارو. دلخوشی اون روزهام همین چیزهای ساده بود. این که تو روزهای تکراری و تخماتیک وقتی کمدم رو باز می‌کنم بروبچ منچستر رو ببینم و حال کنم باهاشون. بعد از اینکه بهنام ترخیص شد بهترین کمد آسایشگاه رسیده بود به من. چرا بهترین؟ هم طبقه بالا بود و هم اینکه تنها کمد آسایشگاه بود که موش نمی‌تونست بره توش. خیلی قوانین پادگان کردستان سفت و سخت‌ بود. هر چند روز یک‌بار کمدها رو بازدید می‌کردن تا آنکارد کمد و نظافت بازدید بشه. خیلی مراقب بودم که عکس‌ها رو نبینن و گیر ندن. البته کمد پتیاره بود! قبل از من هم پتیاره بود! یعنی اینکه همیشه خدا باز بود. هر کس می‌رفت و هر چی میخواست ورمیداشت.  اهل دلاش میدونن هیچ قفلی نمیتونه جلوی سرباز رو بگیره. قفل کردن کمد فقط دلخوشی کاذب ماه‌های اول خدمته. انقد برام قفل نکردن کمد عادی شده بود، که روزها یادم می‌رفت کمد رو قفل کنم. چیز غیرمجازی هم نداشتم که نگران باشم. زد وسط سال فرمانده گردان عوض شد. فرمانده جدید کون به کون جلسه میزاشت. دهن فرمانده‌ها رو سرویس کرده بود. یه روز جلسه تو آسایشگاه ما بود و فرمانده ما بعد از جلسه دیده بود که کمد من بازه. و صلاح دونسته بود که ببینه داخلش چه خبره، هیچی اون روز بهم نگفت تا اینکه چند وقت بعدش رفتم واسه مرخصی. بهم گفت هر وقت عکس منو زدی به جا فرگوسن بیا واسه مرخصی! برو مرخصیت رو از خود فرگوسن بگیر. مرخصی مالید!  هر چی من دلیل و برهان آوردم که مرد حسابی تیم مورد علاقمه. تو این خراب شده دل من به همین چیزها خوشه. نقد کردم فضای پادگان رو که کلید کرد که اصن برو کتاب‌هاتو بیار و پادگان جای این چیزها نیست! اونا رو خوندی افکارت مسموم شده داری بقیه رو فاسد میکنی! یه هفته نگه داشت کتاب‌ها رو، یکی از کتاب‌ها رو بهش تحویل ندادم. اون کتابه رو شب‌ها می‌بردم و موقع نگهبانی با چراغ‌قوه یکی از بچها می‌خوندمش. یه شب ما رفتیم سر پست شروع کردیم با چراغ خوندن کتاب رو. شانس بد من فرمانده گردان شب تو پادگان و اتاقش بود. دیده بود یکی سر پست داره با چراغ یه چی میخونه. فرستاد سرباز دفترش رو دنبال من. آقا من ریدم وقتی پسره گفت سرگرد کارت داره. کتاب رو گذاشتم زیر لباسم رفتم دفترش، احترام گذاشتم. گفت چی داشتی میخوندی؟ گفتم هیچی جناب سرگرد. گفت چی داشتی میخوندی نشون بده. خایه کردم کتاب رو بهش نشون دادم. جلد کتاب رو نگاه کرد. اسم کتاب رو بلند خوند: بهار برایم کاموا بیاور! گفت خاک تو سرت. این چیه؟! گفت به جان بچم قسم خورده بودم اگه کتاب رزم انفرادی داشتی میخوندی فردا بفرستمت 10 روز مرخصی تشویقی. گمشو بیرون حالا... بزرگترین شکست زندگی رو اونجا خوردم. تا صبح کون سوزی ده روز رو داشتم که مفت پریده بود. غافل از اینکه صبح هم یه عبداله پلنگ نامی آمار ماجرای دیشب رو به فرمانده خودم داده. نتیجه این شد اون کتاب رو هم گرفت. یه هفته دیگه هم مرخصی قانونیم عقب افتاد و یه نصفه روز تنبیه شدم با کوله پشتی و کلاه آهنی... با تمام این‌ها عکس‌ها رو در نیاوردم. وقتی از کردستان قرار شد برم تهران کمد رو دادم به محمود پاکوتاه. دلم نیومد عکس‌ها رو بکنم. فقط سپردم محمود حواسش باشه بهشون...الان عکس‌ها یعنی هست؟ شاید صاحاب جدیدش یه طرفدار لیورپول یا چلسی باشه...

 

پ.ن: اون دو تا عکس رو هم بعدا میزارم.

تولدت مبارک...

یک: مامانم بچه که بودم و خوابم نمی‌برد، میومد میزد به بالش تا خوابم ببره.
صدای یه قطار میداد که همیشه نزدیکه.
خوابم نمی‌برد هر وقت با خیالم سوار همون قطار می‌شدم و می‌رفتم.
خیلی وقته نیومده به بالشم بزنه تا صدای قطار بده. ولی من با رویاهام هنوز سوار و بیدارم...

دو: مامان ‏پيشنهادش واسه كادو به مناسبت‌هاي مختلف: شما آدم باشين، منو اذيت نكنين، كادو دادن پيشكش...

سه: همونقدری که بابام آدمیه که صرف حضورش میتونه به آدم استرس بده، مامانم آدمیه که حتی شنیدن زمزمه‌هاش میتونه به آدم آرامش بده.  تفاوتشون بسیار زیاده. از اونجایی که احتمال خوندن این یادداشت توسط خودش یک در میلیونه؛ میخوام اعتراف کنم که الکی جلوش میگم لنگه بابامه(از این حرف من حرص میخوره) اما به شوخی میگم این حرف رو...

چهار: مثل هیچ زنی نیست...مثل هیچ مادری نیست...هر زنی بود ول می‌کرد می‌رفت با همچین شوهری و میگفت گور پدر بچه...اما موند...موند و خودشو فدای من و داداشم کرد... هیچ زنی در خاندانمون ندیدم که توانایی تحمل و این حجم ایثار رو داشته باشه...من و داداشم هر چی داریم از اون داریم.... هر چی که داریم...

پنج: با تمام این فداکاری‌هاش اما من حرصش دادم گاهی، زیاد هم اینکارو کردم. بی معرفت هم بودم گاهی در مقابلش، اما تهش بهم ثابت شده که بهترینه و حرفش حقه و به نفع من...

شش: جبران میکنم...جبران میکنم...جبران میکنم...

هفت: شلوغش نکنیا. اما قول که تهش با اونی که تو میخوای ازدواج میکنم بلامیسر...

به: شهرام مکری

 

تاریخ رو برنده‌ها مینویسن؟

اگه اینجوری باشه آقای شهرام خان مکری! این کلیدواژه ها رو به خاطر بسپار نمایشگاه مطبوعات/غرفه هنروتجربه/سرباز... تاریخ ک هیچ، خود پسرک سرباز فراموش نمیکنه اون سه‌شنبه کذایی رو. مرخصی رو با بدبختی گرفته بود،  از پرندک زد اومد مصلی امام ک تو رو ببینه. دم در حراست گیر داد بهش ک نمیشه با لباس نظام بری داخل. ک دو ساعت فک زده ک چرا اومده و از کجا. ک شهرام مکری رو باید ببینه بگه چه فیلمنامه‌هایی داره و طلسم شده کارش. ک  نمیشده. ک حتی یه بار تا روز فیلمبرداری  رفته و نشده. بگه ازشب امتحان فلز که  ساعت یک شب رفته دنبال کسی ک گفته میتونه فیلم ماهی و گربه رو بده بهش، و همون شب دیده فیلم رو(هنوز دی وی دیش نیومده بود) یک ساعت جلو غرفه منتظرت مونده. نیومدی. اشکال نداره. لابد کار پیش اومده بوده برات. ولی مگه یادداشت رو بهت ندادن؟ مطمئنم اون پسره بهت رسونده یادداشت رو. (همون مسئول برگزاری اکران خصوصی فیلم‌های هنروتجربه. حتی گفته دوشنبه بیا موزه سینما اکران هجومه. خودم روال میکنم برات. اما نمیشد تا اون وقت شب بمونه تهران) نوشته بوده ک چرا اومده. برات نوشته بوده شمارشو. نوشته بوده میشنوی به زودی اسمشو توی جشنواره‌های فیلم‌کوتاه و سینمای ایران. برات نوشته بود ک قراره بره هجوم رو ببینه روز دوم اکرانش. حتی ارجاع داده بود به یادداشت دو سال پیشت تو قسمت نوستالژی مجله بیست و چهار...ک شاید بفهمی فن حرفه ایته....برات نوشته بود یه صفحه... یه هفته منتظر بود زنگ بزنی...دوستش امیرعلی میگفت چرا فکر کردی مهمه براش که تو فیلمنامه‌هات چیه؟ چرا فکر کردی زنگ میزنه؟ اصن چرا فکر کردی براش جالب میشه ک تو کی هستی؟ بهش گفته: داره از الون تمرین میکنه ک روی سن جشنوارها بگه دستت درد نکنه آقای مکری. این جایزه‌ها رو مدیون بی توجهی توام. ک تو باعث شدی بجنگم...

پ.ن: پست انیستا بوده لابد!

سیگار...

ی آشنایی داشتم(به دلایل امنیتی از راهنمایی بیشتر معذورم!) معشوقه داشت. معشوقه‌ِ شوهر و بچه داشت! الون کاری به آسیب شناسی جامعه، فساد و خیانت ندارم. بحث یه چیز دیگست. این یارو(فامیلم!) سیگاری بود. با سیگار کشیدنش خیلی حال میکرد. همیشه هم تعارف میکرد ک آقا بیا سیگار بکش. عمرتو الکی به فنا نده. فصل‌ها و لحظاتی رو ک میتونی با سیگار کشیدن خلق کنی رو از خودت نگیر! اصن هیتو! ی بار بحث کشید به اینجا ک بهترین لذت زندگی وابسته به اینه ک سیگاری باشی. همیشه از خوابیدنش با دختره برام تعریف میکرد. با جزئیات کامل. همیشه مشتری پرو پا قرص داستان‌هاش بودم(از همون قدیم داستان‌های زرد و خزوخیل مورد علاقم بودن) میگفت بیا بکش یاد بگیری. میگفت نزار حسرت سیگار بعد سکس بمونه رو دلت. هی من میگفتم برو مردک، برو شیطان. چ ربطی داره آخه. لذت عنه؟! گذشت تا من رفتم دانشگاه. ترم یک بودم. هنوز رومن پولانسکی رو نمیشناختم. اون روز یادمه رسم فنی داشتیم، واقعا خسته کننده بود کلاسش. تو حال و هوای انقلابی ترم یک خودمو موظف کرده بودم ک شبی ی فیلم خارجی ببینم. عالم و آدم از محله چینی‌ها تعریف میکردن. وقتی پلی کردم تا تهش گیج بودم. از شروعش بگیر تا اون ته زهر مارش. کاری به خود فیلم ندارم ک چه کوفتِ دوست داشتنیه‌ایه. بعد از اون چندین بار دیگه دیدم فیلم رو. هر وقت به سکانس خوابیدن جیک با خانم مالوی میرسد یاد آشنام میفتادم. وقتی ک با لذت و اشتیاق از سیگار کشیدن رو تخت بعد سکسش میگفت. از اینکه با شرت خوابیده رو تخت و یه دستش زیر سرشه و داره سیگار میکشه و یار سرش رو گذاشته رو سینش... یه بار نشونش دادم اون سکانس رو. کلی با خودش حال کرد. مطمئنم کل فیلمم ندیده تا حالا و اگر هم میدید چیزی نمیفهیمد ازش. هنوزم مطمئنم جک نیکلسون رو نمیشناسه. اما همچنان ادعا میکنه ک برندست. ک سیگاری‌ها لحظاتی رو و زندگیشون با سیگار کشیدن لذت‌بخش میکنن ک ما نکشا! مفت اون لحظاتو از دست میدیم...

پ.ن: مجله فیلمنگار، فیلمنامه محله چینی‌ها رو چاپ کرده این ماه. دلیل این پستم لابد معلوم شد دیگه.

پ.ن دو: نفس‌های آخر سربازیه. برمیگردم به زودی به خانه...

پ.ن سه: امیر بیا برگرد!

ما بردیم...

شاید اولش فن حسن نبودم. اما برای اینکه دوباره شعبان بی مخ ها نیان سر کار! به حسن رای دادم. حتی چند روز مونده به انتخابات، خیلی خیلی جدی شد برام نتیجه.

نتیجه عالی بود. یه نه بزرگ به تندروی. یه نه بزرگ به افکار دگم و فالانژگونه...

پ.ن: خیلی روزهای خوبیه. پارسال این موقع بدترین روزهای زندگیم بود...

شهر ویران...

معدنچی که فشار قبر نداره. قبلا کشیده. انقدر خسته‌س تا سنگ لحد رو گذاشتن اروم میگیره و یه دل سیر میخوابه!

[اینجا چراغی روشن است | رضا میرکریمی]

پ.ن: فقط و فقط تو این روزا این شعر رو تو ذهنم مرور میکنم:

شهر ما از روزِ آغازش سر و سامان نداشت، هيچ آغازى براى شهر ما پايان نداشت..
دردها با سر نوشت مردها همراه بود...
رنج‌هاى مردمانِ شهر ما پايان نداشت...

و مریوان که جا گذاشتمش...

فصلِ دومِ کتابِ سربازی/کما/علف زنی/بدترین خبر سال/نهست/آشخوری/تی زدن/ محمود‌ پاکوتاه/ایستاده در غبار/لانتوری/همسایه‌ها/دختر کُرد/دختر شمال/ توشهری و دور دور/ دریاچه زریوار/ آتش سوزی تپه شمالی/پاس دوِ حفاظت/ خواب سر پُست/جناب سروان ع/گروهان ادوات/ سُلگی/۱۰۵ روز منطقه در پادگان/ دلتنگی/تولدش و تولدم پادگان/جُز از کل/شاملو/ ع تپل من و ش/کوله پشتی کلاه‌آهنی/ گروهبان نگهبان/ منشی/یابو/ عبداله پلنگ/دستشویی‌های سمت چپ آخری راست/ رژه سی و یک شهریور/هفته‌ای یه بار حموم/دانگوش/مداومت/پینگ پونگ/ کاکرو/ چرخ/ افطاری و سید/ مُلحدِ بی دین / جلسات آموزش سکس/مازیار و هفته برگی/امانی جر نزن/گوشت خر سه شنبه‌ها/قمار بستنی/رزم شبانه/ فوش/ بیداری/ گور به گور/صدری و خاطرات دخترها/آنکارد/ مقداد یک و دو/ ترامادول/زیارت عاشورا/بغض/ دفتر خاطرات/ پفیوز/ ج/ارشد/ لوحه نگهبانی تخمی/کُلفت غش کرد...

و هزاران کلیدواژه‌ی دیگه که میتونه یادآور دوران تلخ و شیرین پادگان مریوان باشه...

پ.ن: ادامه خدمت در تهران. سال رو خوب شروع کردم!

خ...

 

همیشه همین‌طوری بودم از بچگی. توی زندگیم یه چیزایی رو توی ذهنم به عنوان الگو و یا تعریف کاملی از چیزی در نظر می‌گیرم. حالا این چیز میتونه یک فرد، نوع رفتار و یا در درجه ای خیلی بالاتر یک خانواده باشه. به طوری که با اون الگو و یا کعبه آمال‌طور کلی حال می‌کنم و اونو به عنوان یک جز خدشه‌ناپذیر و فنانشدنی در نظر می‌گیرم و سعی می‌کنم که به سمت اون طور شدن پیش برم. تا اینجا هیچ مشکلی نیست. یعنی همه چی خوبه تا اینکه(مثلا) یارو یه کاری میکنه یهویی گند زده میشه به همه چیز! ریده میشه به تصویر ذهنی/الگوم و هیچ جوره نمیتونم هضمش کنم! همه چی می‌پاشه! ساختمان ذهنی با خاک یکسان میشه. آچمز میشم. این مواجه شدنه با تخریب رویا خیلی گُهه. پتیارست اصن! نمیتونی کاریش کنی. هیچ راه مقابله‌ای نداری. نمیتونی برگردی بگی هی تو مواظب رفتارت باش چون توی ذهن من الگوی فلان چیزی! فکر میکنن رسما کوسخول شدی رفته! هیچ راه درمانیم نداره.  فقط باس زمان بگذره که شاید گذر زمان یکم دردش رو کمتر کنه... البت دوباره یه چیزی وقتی که فکر میکنی فراموش کردی دست میندازه و زخمه رو تازه میکنه... اینسری اما دلم میخواست میشد مثل فیلم درخشش ابدی یک ذهن بی آلایش میرفتم و ذهنمو پاک می‌کردم. قول میدم که زیادخواه نباشم و فقط همون پنج کلمه رو فقط همون پنج کلمه رو پاک می‌کردم...ذهنمو پاک می‌کردم تا یادم نیاد. خیلی سنگینه این درده. نمیتونم تحمل کنم این حجم از خراب شدن رویا رو...کاش بشه فراموش/تحمل کنم که ریده شد به تصویر زیبای ذهنیم... 

پ.ن: عکس توی ذهنم یه تصویر سیاه بود. اما اینو گذاشتم. برای تموم اون راه رفتنایی که امروز کردم تا یکم فراموش شه...

ققنوس وار برخیز...

هنوز یکسال نشده، اما هرگز فکر نمیکنم29 مرداد رو فراموش کنم. 29 مردادی که یک روز تمام دل یه مشت سرباز غربتی رو شاد کردی. جوری که کلا فراموش کردن تو قفسن. روزی که همه یک صدا دعا می‌کردیم. وقتی جلوی حریف روس عقب افتادی، خودمونو باختیم. بعضی‌ها دعا میکردن، بعضی‌ها فوش خار مادر به حریف روس میدادن. وقتی مصدوم شد کیف کردیم. وقتی خاکش کردی فریاد کشیدیم...فریاد...یادمه رجز میخوندم برای جوردن باروز. ته ته دلم دوست داشتم تو فینال جوردن باروز رو ببری و قهرمان بشی. اما روس رسیده بود فینال.
دیروز تو استوری انیستاگرام عکستو گذاشتم و نوشتم: "ایران بی قراره قهرمان... دَمِ جوردن باروز بزار" نمیدونستم یه وزن رفتی بالاتر. تو فینال ضربه فنی شدی! نزدیک بود ضربه فنیت قهرمانی رو ازمون بگیره اگه کمیل می باخت.  تو! حسن پلنگ! لقبی که سربازای غربتی گروهان ادوات روت گذاشته بودن. باختی! شوکه شدیم. همه! قهرمانی شد مثل زهر مار! حسن جان هیچ وقت رسم نیست برای بازنده‌ها پست بزارن! اما من برات پست میزارم، ایمان دارم بر میگردی. ایمان دارم دوباره قهرمان میشی. تو متولد 73...نسل داغون 70...بلندشو حاجی...به حق همون شادی دل سربازای داغون، پاشو و دلمون رو شاد کن...
پ.ن: این قضیه قفس. اینه که یه روزی یکی از بچها ساعت 5 صبح وقتی بیداری شد تو پادگان داد زد: (آلت تناسلی مردانه)به این قفس!

ولنتاین، تیله و چند داستان دیگر


همیشه به امیرمحمد حسودیم میشد. چون تمام اون چیزایی که من تو زندگیم نداشتم و حسرتشونو میخوردم رو اون داشت! از کوچکترینش که تیله بود بگیر تا الخ( وضعیت‌سفید بازا میدونن قسمت نهم که امیرمحمد اتاق آهنی رو مرتب میکنه یه جعبه‌ی پر تیله پیدا میکنه)یه چند باری هم تصمیم گرفتم خودم برم یه عالمه تیله بخرم اما هی هردفعه یه جوری شد که نشد! گذشت و گذشت و غرق روزمرگی شدم و از صرافت تیله افتاده بودم تا امروز. امروز دوست داشتنی. امروزی که حالا تمام اون چیزایی که امیرمحمد داره رو منم دارم. از کوچکترین تا بزرگترینش...از تیله تا منیره حتی! خود خود منیره...

پ.ن یک: خیلی خیلی خیلی ممنونم منیره که هستی و هوای این خره رو داری.

پ.ن دو: عکس کارت و تیله ها رو نمیزارم که چشم نزنین!

پ.ن سه: ولنتایین که تموم شد اون آلبوم رو کاش منیره بیاره و با امیرمحمد نگاه کنن! قول میده امیرمحمد مسخره بازی در نیاره!
پ.ن چهار: شیرین هیچ وقت اگه یه موقعی دعوامون شده بود اما من خواستم برسونمت سرکار صبح زود سعی نکن تو کوچه سوار ماشینم نشی! چون قول میدم زیرت کنم! دست خودم نیستا.

بازگشت...

برگشتم...اجالتا صبحانه‌ی هولدن کالفیلدی رو بزنم تا ببینم چند چندم با دنیا...

پ.ن یک: "بعد از اینکه محل بازی اسکیت را ترک کردم، رفتم و یک ساندویچ پنیر سوئیسی و مخلفاتی مثل شیرمیکس شده گرفتم..."

پ.ن دو: هولدن کالفیلد شخصیت اصلی کتاب ناتور دشت است.

یه فیلم خوب قبل از دو ماه بی فیلمی!

امروز بلاخره فیلم دستیار آقای کاهانی؛ سهیل بیرقی اکران شد تو سینمای شهرمون. و آیا انتظار داشتین اولین سانس رو نرم؟ هعی. دنیای فیلم خیلی به دنیای کاهانی نزدکیه. همچنان خرده پیرنگ. یه داستان کلاسیک نداره. پس نرین ببینین بعد بیایین بگین داستان این چی بود! چند شخصیت عالی داره. یه مادرخوانده! عالی با بازی لیلا حاتمی. و خدا کنه این امیرجدیدی زود پیر نشه تا من بتونم یه فیلم باهاش بسازم.

پ.ن: داستان فیلم یه کم جای کار بیشتری داشت. و البته دکوپاژها هم. اما فیلم اول بود. بهش کریدیت میدم. :) آهان اسم فیلم هم "من" است.

 

روایتی از عشق و زندگی...

پ.ن: کتاب حسین وحدانی را یهویی هفته پیش سفارش دادم و دیروز پست آورد برام. از سلبریتی‌های فیس‌بوک خدابیامرزه. البت هنوز هم اعتقاد دارم فیس بوک جای خوبیه. هنوز نویسنده‌های مورد علاقم هستن و مینویسن.

پ.ن دو: این کتاب در مورد سبک زندگیه؛ جزئیات زندگی، عشق، نوستالژی و همه چی! به شدت توصیش میکنم. قیمتشم زیاد نیست. ده هزار تومن.

پ.ن سه: این روزا دارم سریال وضعیت سفید رو دوباره میبینم. و بیشتر از قبل دلم میسوزه که چرا خواهر ندارم. خواهری مثل منیره. کاش میشد داشتم که میشد مشتم رو ببرم جلوش باز کنم...

این متن را بخوانید!

 

پ.ن: گزینه یک انتخاب خودم.

همان مردی که جور دیگری دوستت داشت...

" از بین برده‌ای

هر چیزی را که از گذشته بر جای مانده است

تا باور کنی فردا بدون من

آبستن رویای دیگریست

تا فراموش کنی

رد داغِ بوسه‌های مردی را

که با آن تمام تو را اندازه گرفته بود

همان مردی

که جور دیگری دوستت داشت...

و بار دیگر ثابت کنی

که هیچگاه مثال من نبودی

مثال من که هر روز

هنوزم که هنوز است

در برابر این آینه

جای پای دندان‌های تو را بر لب‌هایم مرور می‌کنم!

تا باور کنم

پیر شدن تدریجی مردی را

که بعد از تو هیچ‌کس را باور نکرده است...!

چگونه از یاد برده‌ای

شهری را که در انتظار تو

شامش را صبح می‌کند

چگونه پاک کرده‌ای

پل‌های تمام نقشه‌های جاده برگشتن را

وقتی که من این طرف هنوز

از رد عطر جا مانده‌ی تو در این شهر نفس می‌کشم!

به کجای بی‌تو بودن پناه ببرم

وقتی که برگ برگ این کوچه‌ها را

با غزل و ترانه و تو ورق زده‌ام!

این آینه، این کوچه‌ها، این عطر

همه و همه با تو همدستند

تا از من تویی بسازند که خود را

بر خلاف تو

در گذشته جای گذاشته است!

خاطراتت رهایم نمی‌کنند

با تو که نشد زندگی کنم

با آن‌ها به گور خواهم رفت! "

(مصطفی زاهدی - دست‌هایش بوی نرگس می‌داد)

 

پ.ن: همچین بی حوصله‌طورم امشب. دارم فکر میکنم چقد تغییر کردم نسبت به یه سال پیش این موقع و حتی شیش ماه پیش! از یه آدم شکست عشقی واقعا تهوع آور(خودم که یاد اون روزا میفتم خندم میگیره! با مقدار زیادی استفراغ) به یه آدم پوچ که هیچی دیگه براش مهم نیست. :)

پ.ن دو: عشق کلا چیز مزخرفیه. هر چیز مزخرفی میتونه شما رو یاد اون روزا بندازه و پدرتونو دربیاره. حالا یه فیلم، شعر، موزیک یه خیابون حتی ذرت مکزیکی که عاشقشین! 

پ.ن سه: گوربابای گاسپار نوئه با اون فیلم لعنتیش که رید تو امروزمون.

پ.ن چهار: ایمان دارم که ما به درد همدیگر نمیخوردیم. همش سوتفاهم بود. مث بچه‌ها لج کرده بودیم! اما روزای خیلی خوبی داشتیم با هم...

پ.ن پنج: این عکس برای یکی از تلخ‌ترین عاشقانه‌های دنیای سینماست. فیلم "ولنتایین غمگین"

 

 

love 2015

یه فیلم دیوانه‌وار، پر از صحنه‌های اروتیک که حتی بعضی اوقات به پورنو پهلو میزنه!

اما اگه حوصله کنی و بزاری فیلم بره جلو، قشنگ‌ترین و تلخ‌ترین داستان درباره دوست داشتن و به فنا رفتن عشق رو بهت نشون میده...

پ.ن: آقای گاسپار نوئه من قول میدم که اون سه تا فیلمتم دانلود کنم زود ببینم.

دوران عاشقی رسید...

محرم، عشق منه...

پ.ن: هلالی گوش بدین. مخصوصا اولین زمینه شب اول محرم پارسال. اسمش مولانا حسینه. لینکش هم گذاشتم.   مداحی حاج عبدالرضا هلالی(مولانا حسین)

 

بت

"گاهی فکر می‌کنم

از بس بی‌تو با تو زندگی کرده‌ام

از بس تو را تنها در خیالم در بر گرفته‌ام و

گیس‌هایت را در هم بافته‌ام

از بس

فقط و فقط در رویا

چشمهایت را نوشیده‌ام و مست

شهر تنت را دوره کرده‌ام که دیگر

حتی اگر خودت با پای خودت هم برگردی

نمی‌توانم تو را با خیالت جایگزین کنم!

بر نگرد!

من در حضور غیبتت از تو بتی ساخته‌ام

که روز به روز تراشیده‌تر و زیباتر می‌شود!

با آمدنت خودت را در من ویران می‌کنی

بگذار تنها با خیالت زندگی کنم..."

(مصطفی زاهدی-دست‌هایش بوی نرگس می‌داد)

پ.ن: دیروز بارون شدیدی میومد. با امیرعلی رفتیم دور دور و از شهرکتاب سردرآوردیم. کتاب "دست‌هایش بوی نرگس می‌داد" مجموعه شعر خیلی خوبیه که یادگار غروب جمعه بارونیه که هیچ وقت یادم نمیره وقتی داشتیم در مورد یه دوست مشترک که تازه ازدواج کرده می‌حرفیدیم، اس‌ام‌اسی برام از رئیس اومد که خبر مرگ پدرهمکارسابقم بود، حالم بد شد.

پ.ن دو: سریال وضعیت سفید اکسیژن منه. وقتشه که شروع کنم دوباره دیدنش رو.

به: امیر‌

" این ابرها را
من در قاب پنجره نگذاشته‌ام
که بردارم
اگر آفتاب نمی‌تابد
تقصیر من نیست
با این همه شرمنده‌ی توام
خانه‌ام
در مرز خواب و بیداری‌ست
زیر پلک کابوس‌ها
مرا ببخش اگر دوست‌ات دارم
و کاری از دستم بر‌نمی‌آید.."

پ.ن: رسول یونان هم شعراش دوست داشتنیه.

پ.ن دو: این دختره خیلی خوبه‌ها آقا امیر...به قول سریال وضعیت سفید: امیر اقدام کن...اقدام کن... :)

پ.ن سه: آهنگ پریشان از آلبوم امیر بی گزندِ آقا چاووشی رو پلی کن و به این خانومه فکر کن.

بخت پریشان ما

"فقط یه چیز از داشتن سرطان بدتره. اونم داشتن بچه ایه که سرطان داره..."


پ.ن: فیلم بخت پریشان ما (The fault in our stars) یه فیلم حال خوب کن و در عین حال تلخ و گزنده. مث خودِ خودِ زندگی.

پ.ن دو: یه لحظه فکر کنین یه بچه سرطانی دارین که جلو چشمتون هر روز عذاب میکشه و میسوزه...

 

شاملوخوانی، ظهر جمعه با شکم گشنه!

"شما که زیبائید تا مردان

زیبایی را بستایند

و هر مردی که به راهی می‌شتابد

جادوی لبخندی از شماست

و هر مرد در آزادگی خویش

به زنجیر زرین عشقی‌ست پای بست

عشق‌تان را به ما دهید

شما که عشق‌تان زندگی‌ست!

و خشم‌تان را به دشمنان ما

شما که خشم‌تان مرگ است..."

پ.ن: شاملو بخونین...خیلی زیاد. عشق ها کردم باهاش توی پادگان. تابستان 95 من با شاملو و فروغ گذشت.

پ.ن دو: خانم باران کوثری من از همین تریبون از شما عذرخواهی میکنم که ازتون خوشم نمیومد قدیما. بعد از "لانتوری" و "کوچه بی‌نام" اینجانب از سینه چاکان شما هستم.

پ.ن سه: عکس واسه فیلمه "لانتوری" هست. اگه فیلم رو ببینین نکتشو میگیرین. الهی من بمیرم واسه اون دل سوخته باران وقتی میاد تو ماشین میشینه و گوشی رو میده تا فیلم رو ببینن...آخ آخ آخ...

 

بارکدِ جان!

یه فیلم گرمِ دوست داشتنیِ حال خوب کن.

لذت تماشای یه داستان خُل‌خُلی تارانتینووار، دیالوگ‌های بامزه، بازی‌های خوب(حتی رادان!)، و از همه مهم‌تر لذت تماشای سحر دولت‌شاهی رو از خودتوووووووووون نگیرین!

پ.ن: خاک تو سر بی لیاقتت رامبد!

زن زندگی..

کلا نگرانم! دخترایی که تو ژانر مورد علاقم باشن به شدت کم شدن!

پ.ن: خانم موجود در عکس آیا زن زندگی نیست؟ تو جامعه الان که(دخترا) خودشونو چوس میکنن موقع دادن، این خانم با این حجم دیوونه بازی ایا زن زندگی نیست؟؟؟ این اگه زن زندگی نیست، پس چیه؟ اهان فرشتست. :)

پ.ن دو: لطفا فاز نصیحت و فمینیستی نگیرین. قضیه بحث فانتزی ذهن من و دختر مورد علاقمه. مانیفست صادر نکنین لطفا!

کاخ آرزوها

کاخ آرزوهای من، مدل یک!