"سپیده همیشه می‌گفت: پسر یعنی ساعت و کفش..."

"به این فکر کن کدام برند بوت‌های خوشگل‌تری دارد. سپیده بوت‌هایش را از کجا می‌خرید؟ آدیداس فقط از آن کتانی‌های رنگ‌و‌وارنگ پِرپِری دارد که آدم را یاد دوِ ماراتن می‌اندازند. زارا؟ زارای اصل که پیدا نمی‌شود. نایک؟ نایک که بوت ساق‌بلند ندارد. کاترپیلار؟ کاترپیلار چه‌طور است ندا؟ انگلیسی‌ام به خوبی تو نیست، ولی می‌دانم کاترپیلار به زبان انگلیسی می‌شود کرم ابریشم. بوت‌های سبک خردلی کاترپیلار را اگر پات کنی، به ثانیه نمی‌کشد که پروانه‌ای استوایی می‌شوی و بال‌بال‌زنان از پاساژ گلستان می‌روی بیرون. آل‌استار و چنل و دولچه را هم بی‌خیال. اول و آخرش باید پای تو کاترپیلار ببینم...."

"اگر همین الان توی آینه نگاه کنم، نوک دماغم را می‌بینم که عین لبو سرخ شده. دستمال کاغذی همراهم نیست و با سرآستین این پالتوِ ایتالیایی هم نمی‌توانم آب‌دماغم را پاک کنم. مارک‌ها هم بعضی‌وقت‌ها حسابی دردسر می‌شوند..."

"تو باید به عقاید من احترام بگذاری و درباره‌ی مارک‌ها درست صحبت کنی، مخصوصا برندهایی ایتالیایی. مارک‌ها صرفا همان لباس یا ادکلن یا شامپو یا چیزی که ظاهرا نشان می‌دهند نیستند. پشت هر یکی‌شان رویایی جهانی خوابیده است..."

توی شهر ما هوا خیلی سرد شده و اکثرا بارون میاد. این روزا نداشتن بوت رفته در صدر لیست بدبختی‌های من. واقعا نمیدونم چی کار کنم. یعنی با توجه به اینکه سر کار میرم اما واقعا دخل و خرجم باهم نمی‌خونن. یه جورایی حکایت زندگی من شده حکایت همون جک معروف درباره کارمندها! ده روز اول ماه وضعم خوبه. دهه دوم متوسط و دهه سوم داغون! واقعا هم روم نمیشه به عنوان یه نرِخره 23 ساله از خانوادم پول بگیرم. نه اینکه فکر کنین کلا پول نمی‌گیرم ازشونا؛ نه. شاید کلا ماهی 50 تومن بگیرم. الان مثل خرگیر کردم که چه جوری این زمستون رو سر کنم؟ به عنوان کسی که عاشق نیمه دوم ساله الان وضعیت ابزوردی دارم. حقوق هم بگیرم کلی بدبختی دارم. باید حتما لباس بخرم این ماه. اصلا لباس مناسب پاییزی ندارم... من اگه مثلا این ماه از خریدن کتاب/مجله/فیلم منصرف بشم به راحتی میتونم یه بوت خوب(حالا مارک هم نشد، یه کاترپیلار 200تومنی، واقعا کاترپیلار دویست تومنی اصله؟) و بافت یا شلوار بخرم. ولی دلم راضی نمیشه. واقعا نمی‌تونم. حاضرم با همه چی کنار بیام. با نگاه معنی داره همکارایی که وسط سیل همشون با بوت و نیم‌بوت اومدن و تو با کفش (حال و روز کفش بیچاره هم بگم که مال عید 93هست، گمونم!) متنفرم از اینکه بعضی‌ها نمیتونن نگاه خودشونو کنترل کنن. که با نگاهشون کاری نکن طرف مقابل احساس بدی پیدا کنه. شاید باید بگردم دنبال یه کار دیگه...شاید یکم وضعیت بهتر بشه اینجوری...ایکاش الان سرباز بودم و هیچ غم و غصه‌ای نداشتم...آخ دو سال بعد این موقع‌ها به اونجامم نیست که چی بپوشم!

تمام این مدت ذهنم پیش بعضی دوستامه که سر کار نمیرن.  اما همش لباسهای شیک و پیک می‌پوشن و در حال عشق و حال هستن. حالا نه که من عشق و حال ندارم و دارم تو معدن کار میکنما؛ هدف حرفم یه چیز دیگست. نه اینکه دوست داشته باشم اونا نداشته باشنا؛ نه. حتی اعتقادی به این ندارم که هر کی تیپش شیک نیست آدم نیست. اصلا اعتقادی به گرون بودن لباس هم ندارم. کلا منظورم یه چیز دیگست...پس فکر نکنین من ظاهر بینما. البته منظور من اونایی نیستن که لباساشون همه مارکه و گوشیشون اپله، صبح تا شبم دارن میلاسن با جنس مخالف و غروبا با ماشین پدر/مادرشون میرن دور‌دور و سر قرار!(همینجا بگم سر قرار رفتن بد نیست. اما منظور من این مرفه‌های بی درد نیستن، اینا وضعشون به خودشون ربط داره حالا اینکه چه جوری انقد دارن و من ندارم بحثش جداست که در این مقال نمی‌گُنجه) من دارم از یه زندگی با شرایط متوسط حرف میزنم و اینکه دوست دارم اینجوری باشم...

در این بند آخر میخو‌ام اعتراف بکنم... اعتراف بکنم که دوست دارم یه جوری زندگی کنم وقتی میخوام برم بیرون کمد اتاقمو باز کنم و حق انتخاب داشته باشم... حق انتخاب لعنتی...بهت قول میدم یه روزی حالتو بگیرم اساسی...دوست دارم یه روزی مث سامان زندگی کنم توی کتاب یوسف‌آباد، خیابان سی‌و‌سوم ...من خود سامانم، عاشق برندها چون پشت هر یکی‌شان رویایی جهانی خوابیده است...

 پ.ن: جملات اول متن از کتاب "یوسف‌آباد، خیابان سی‌وسوم" است. تیتر هم برگرفته از اسم کتابه که مربوط به آدرس محل زندگیمه...

پ.ن دو: نیازی هست بگم عکس تزئینیه؟