گودبای پارتی...
امروز کل بچههای قدیمی شهرکتاب قرار گذاشتیم دور هم جمع شیم. حالا بماند که رئیس این بین بدون هماهنگی دفترچه خاطراتم رو که نامههای دلسا توش بود رو ورداشت خوند. دو تا کتاب برام خریده بود. اصنم مهم نیست که "آیا بچههای خزانه رستگار میشوند؟" و "زندگینامه الکس فرگوسن" که خیلی وقت دوست داشتم داشته باشمشون و چون خونده بودم رغبت به خریدشون نمیکردم رو خرید بود. مهم اون سبزه بود که یهویی برگشت گفت بیا ببندم به دستت. گفت کلی دنبال عَلَم دویدم تا تونستم بگیرم برات. بعدش بست به دستم. همونجا تو دلم گفتم از وقتی بچش مُرده گفته بود که اعتقاداتشو انگاری از دست داده و دعا نمیکنه و فلان! خوشحال شدم. خوشحال شدم از اینکه دوباره همون آدم قبلی شده انگاری...
پ.ن: اومدم خونه باز کردم دیدم تو کتاب یه تراول گذاشته! حالا من هر جور شده باید اواخر آذر مرخصی بگیرم که بتونم تولدش اینجا باشم. دعا کنین مخ فرمانده رو بتونم بزنم. نمیدونم چی بگیرم براش؟ پک سریال وضعیت سفید که حتما میگیرم، چون باید بگم که مث منیرهست واسم. لطفا پیشنهاد بدین! واسه یه خانم 33 ساله چی خوبه؟ قیمتش اصن مهم نیست!
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و نهم مهر ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۲۶ ب.ظ توسط من
|