پوووووف

به چه حقی دیگران رو درگیر غصه‌هامون کنیم، سهم مردم از تنهایی‌ها و شکوه‌های ما فقط لبخنده و لاغیر...

استارت دیر هنگام...

امروز بلاخره اولین فیلمی که درش نقش داشتم در اداره ارشاد شهرمون نمایش داده شد.

خیلی جالبه، یه عمر فیلمنامه نوشتم و نوشتم و رویای کارگردانی داشتم. اما اولین کارم شد بازیگری!

 

پ.ن یک: تجربه خوبی شد. فیلم کوتاه بودا. فکر نکنین فیلم سینمایی.

پ.ن دو: کی من بلاخره فیلم اولم رو میسازم؟

عجب شنبه‌ای شد..

چه فوتبالی بود دربی شهر منچستر...

دو هیچ باخته رو به سبک آقا فرگوسن برگشتیم و سه دو بردیم. پوگبا امروز عالی بود...

خداروشکر که حال گواردیولا رو گرفت مورینیو...

چیه این فوتبال لامصب...اوووووووووووووووووووف

مائیدین گا رو!

عادت کردیم که ضعف‌ها و شکست‌های زندگیمون رو بپوشونیم از دید دیگران، پنهانشون کنیم. اصلا هم حواسمون نیست که تلاشی بیهودست چون بلاخره دیده میشن، فهمیده میشن توسط دوست و بستگان و شاید اکثریت اطرافیانمون. 

چرا نباید خیلی عادی مثل خوشی‌ها و موفقیت‌های زندگیمون باهاشون رفتار کنیم؟ واقعا چه دلیلی داره؟ غیر اینه که اگه روزهای بد نبودن، روزهای خوب بی‌معنی میشد؟
این اسمش گول زدن نیست؟ گول زدن خودمون در وهله اول!
چرا باید ترسید از افشای یه سری از حقایق زندگی؟

به عنوان مثال وقتی همه اطرافیانت میدونن همسر خیانت‌کاری داری. پنهان کاری دوای دردته؟ تو اگه به روی خودت نیاری مردم فراموش می‌کنن؟ غیر اینه وقتی خودتو بزنی به ندونستن مردم حس میکنن ضعف داری سر این قضیه؟
عالیجناب تیریون تو سریال گیم آف ترونز یه دیالوگ درخشان داره؛ هیچ وقت چیزی که هستی رو فراموش نکن، چون مردم فراموش نمی‌کنن...

بعدشم لطفا لطفا لطفا باید یاد بگیریم که هر کس هر جوری که دوست داره فکر می‌کنه و زندگی می‌کنه. و توی هر بحثی اگه سنتون بیشتره از طرف مقابل صرف اینکه تجربه زندگی سالهای بیشتری دارین دلیل به درست بودن فکرتون و بیشتر فهمیدنتون نمیشه.

پ.ن: طبیعتا این یادداشت نتیجه ترکش‌های پست تولده!

پ.ن دو: من هم منکر این نیستم یه سری چیزهایی توی زندگی آدم رازهای مگو هستند.

بازگشت به خانه...

قدیم همش می‌گفتم وبلاگ خونه‌ست و بقیه شبکه‌های اجتماعی نقش شهربازی رو دارن. اما با امکانات گسترده کانال تلگرام و اینستاگرام، وبلاگ خیلی برام کمرنگ شد. تا اینکه چند روز پیش سر زدم بهش و دلم خواست باز هم بنویسم. شاید که سوت و کور باشه و رفت و آمدی نباشه اینجا و صحبتی باز نشه در رابطه با مطالب، اما برای دل خودم خواهم نوشت...

پ.ن: مطلب اول درباره حقوق برابر زن و مرد خواهد بود. یه بحث چالشی وحشتناک در این مورد با رفقا داشتیم در دیدوبازدید عید. به شدت برام جالب بود و اینکه حتما سعی میکنم تا شب بنویسم پستش رو.

سکوت...

کاشکی آخر این سوز بهاری باشد...

 

پ.ن: شاهین نجفی.

ملت عشق

یادم باشد اگر روزی روزگاری، کسی تعریفی از آرامش خواست در جوابش بگویم: وقتی رو شکمم بر روی تخت خوابیده بودم و کتابِ "ملت عشق" را با هیجان می‌خواندم...

 

پ.ن: کتابِ عامه‌پسند درستیه! راحت خوان!

اردیبهشت...

همیشه شور و شوق انتخاباتی داشته و دارم. حس خوبی دارم. به اون فضای قبل انتخابات. بحث‌ها، کل کل‌های بیخود، شلوغی شهر و ...

امسال که سربازم، جوری مرخصی رو تنظیم کردم که یه هفته قبل انتخابات خونه باشم.

بحث اینکه چرا رای میدم و به کی،  بعدا میام مینویسم دربارش.

نمایشگاه کتاب شروع شده. پارسال که کردستان بودم و نشد برم. امسال حتما میرم. اما اوضاع مالی زیاد میزون نیست. شاید یکی دو تا کتاب بتونم بخرم. کاندیدهای اصلی اینان : "پیرمرد صد ساله‌ای که از پنجره پرید و فرار کرد" ، "تاریخ عشق"

خیلی دوست دارم برم تئاتر. خیلی دوست دارم برم بچرخم آزادانه تو تهران. خیلی سرم شلوغه. خیلی. بیشتر از اون چیزی که فکر میکردم سرم شلوغ میشه تو تهران. ولی خیلی خوب داره میگذره. یه 6 ماه و نیم از خدمتم مونده...خدا کنه همینجوری خوب و زود بگذره...

چقدر سکوت درد دارد...

"چه‌قدر سکوت درد دارد

وقتی سمعک‌ها

حرف‌های درون خانه‌ات را هم می‌شنوند

تعجبی ندارد!

در جهانی که گرد آفریده شده است

هیچ کنجی وجود نخواهد داشت

تا با احساست خلوت کنی

 

تا کی باید چشم‌ها را جریمه کرد

تا درست حرف زدن را بیاموزند

وقتی که می‌شود با دو کلمه‌ی ساده گفت:

دوستت دارم!

 

عجله کن

تا لب‌هایت را قیچی نکرده‌اند

بوسه‌هایت را درون سبدی بگذار

وبه رودخانه بینداز

شاید هنوز معجزه‌ای

وجود داشته باشد"

 

پ.ن: شعری از نسرینا رضایی. از کتابِ "کلمات تنم را کبود کرده‌اند"

رادیکال

هه...باز این شاهین کوسخول کرده...آروم باش پسر...چیزی نیست...چیزی نیست...

:)

پ.ن: در گیر و دار گوش دادن اولین بار آلبوم ش.ن!

فلاش بک...

فرصتی نمانده است

بیا همدیگر را بغل کنیم

فردا

یا من تو را می‌کشم

یا تو چاقو را در آب خواهی شست

همین چند سطر

دنیا به همین چند سطر رسیده است

به این‌که انسان

کوچک بماند بهتر است

به دنیا نیاید بهتر است

اصلا

این فیلم را به عقب برگردان

آن‌قدر که پالتوپوستِ پشتِ ویترین

پلنگی شود

که می‌دود در دشت‌های دور

آن‌قدر که عصاها

پیاده به جنگل برگردند

و پرندگان

دوباره به زمین...

زمین...؟

نه!

به عقب‌تر برگرد

بگذار خدا

دوباره دست‌هایش را بشوید

در آینه بنگرد

شاید

تصمیم دیگری گرفت.

 

پ.ن: گروس عبدلملکیان. کتاب: رنگ‌های رفته دنیا.

پ.ن دو: این شعر دو روزه که داره با روانم بازی میکنه...اوووووووووووووووف

شعرخواندن در شب برفی...

بدون نام...(به رسول یونان)

به شانه‌ام زدی

که تنهایی‌ام را تکانده باشی

به چه دل خوش کرده‌ای؟!

تکاندن برف

از شانه‌های آدم برفی؟

 

پ.ن: چقد خوبه و مزه میده شعرای گروس عبدلملکیان.

پ.ن دو: کلا رسول یونان وقتی میرم دوروبر شعر دست از سرم بر نمیداره. آقا تو عزیز دل مایی تو شعر. باشه!

شعرخوانی در سه‌شنبه سرد...

(پناهگاهی از دست خاطره هایت ندارم...)
 

یک بلیط مچاله شده ی سینما

در جیب لباس قدیمی ات

پیراهن تن مانکن ویترین مغازه ای

و یا حتی

بوی عطر غریبه ای که در آسانسور جا مانده

می تواند در یک چشم بر هم زدن

خاطره ی مرده ای را زنده کند...

نمی دانم چگونه انتظار می رود

که فراموشت کنم

وقتی که شهر پر است از تو!

به هر ساختمان که نگاه می کنم

به تو می اندیشم

به اینکه

شاید آجر های آن ساختمان را

تو

روی هم چیده باشی!

 

پ.ن: شعری از نسرینا رضایی. یه شاعر دهه هفتادیه خوب.

بدبخت...

دوست دارم زودتر تموم شه همه چی. دوست دارم از این استرس که دو سه سالی هست باهامه خارج شم. نه به اونکه قبل از خدمت استرس جور شدن کار و ازدواج داشتم(آخرش هیچی نشد و فهمیدم چقد برام زود بود و البته یه آدم اشتباه) و نه به اینکه حالا کردستان و سربازی برام شده کابوس. دوست دارم خدمتم تموم شه زودتر تا  بعد چند سال حتی برای یک ساعت آروم بگیرم. درسته بعدش فکر پیدا کردن کار هست. اما اونوقت دیگه بزرگ شدم. دیگه هیچ کس تو زندگیم نیست. خودممو و خودم. تنها...آرامش...حتی اگه یه مدت کار نباشه...میتونم خودمو بچرخونم چون تنهام...

دعا میکنم زودتر تموم شه این کابوس...

میگن ایندفه کارم حله که بیام تهران بقیه خدمت رو. اما انقد از این حرفا شنیدم به هیچی اعتماد دارم. خدایا خودت خودت خودت دستمو بگیر...خدایا خودت بقیشو جور کن آروم بگیرم. بسه عذاب...بسه...

به امید روزهای خوب...

و بعله آخرین پست قبل از رفتن دوباره به پادگان. فردا میرم تهران و از اونجا مریوان. یه خبرایی شده که اگه خدا بخواد انتقالیم جورشه، امیدوارم که خدا یه لطف ویژه بهم بکنه. شما هم واسم دعا کنین لطفا. دعا کنین که بشه و خدا بخواد. دعا کنین یخ نزنم تو سرما! . دعا کنین بتونم 25آذر مرخصی بگیرم بیام.

گودبای پارتی...

امروز کل بچه‌های قدیمی شهرکتاب قرار گذاشتیم دور هم جمع شیم. حالا بماند که رئیس این بین بدون هماهنگی دفترچه خاطراتم رو که نامه‌های دلسا توش بود رو ورداشت خوند. دو تا کتاب برام خریده بود. اصنم مهم نیست که "آیا بچه‌های خزانه رستگار می‌شوند؟" و "زندگینامه الکس فرگوسن" که خیلی وقت دوست داشتم داشته باشمشون و چون خونده بودم رغبت به خریدشون نمیکردم رو خرید بود. مهم اون سبزه بود که یهویی برگشت گفت بیا ببندم به دستت. گفت کلی دنبال عَلَم دویدم تا تونستم بگیرم برات. بعدش بست به دستم. همونجا تو دلم گفتم از وقتی بچش مُرده گفته بود که اعتقاداتشو انگاری از دست داده و دعا نمیکنه و فلان! خوشحال شدم. خوشحال شدم از اینکه دوباره همون آدم قبلی شده انگاری...

پ.ن: اومدم خونه باز کردم دیدم تو کتاب یه تراول گذاشته! حالا من هر جور شده باید اواخر آذر مرخصی بگیرم که بتونم تولدش اینجا باشم. دعا کنین مخ فرمانده رو بتونم بزنم. نمیدونم چی بگیرم براش؟ پک سریال وضعیت سفید که حتما می‌گیرم، چون باید بگم که مث منیره‌ست واسم. لطفا پیشنهاد بدین! واسه یه خانم 33 ساله چی خوبه؟ قیمتش اصن مهم نیست!

حال بد...

هر چی به آخرای مرخصی نزدیک میشم حالم بدتر میشه، اصن خوابم نمیبره. انقد باس سرم رو شلوغ کنم. کارای مختلف بکنم که یهو بیهوش شم. یه هفتس رو تخت نمیخوابم. منو یاد آسایشگاه لعنتی میندازه. رو زمین میخوابم. به مامان گفتم کمرم درد میکنه! کاش مرخصیم کمتر بود که انقد عادت نمیکردم. یه ماه مرخصی آخه!!!

خداکنه این یارو سر قولش بمونه و انتقالیم رو جور کنه. برم تهران اصن همه چی عوض میشه..

خوش به حال روزگار...

امروز پیش رئیس بودم. قضیه یه دختره رو تعریف کرد که تازه اومده تو بخش کتاب. کلا از خصوصیاتش گفت و اینکه پای یه پسره مونده و کلا هر کی بهش پیشنهاد میده سگ بازی در میاره! و اینکه اصلا با پسره دوست نیست! (یعنی در ارتباط نیست حتی!) اینکه دوستش داره و یه جورایی خواستگارشه پسره. خوشحال شدم. برای این روزگار. برای دورانی که فکر می‌کردم دوست‌داشتن واقع‌ای مُرده. فکر می‌کردم دوران قول قرارای حرفی تموم شده. خوش به حال پسره واقعا.... چقد خوبه دختره واقعا.

پ.ن: دخترای خوب نسلشون منقرض نشده انگاری. کاش واسه پسرا هم اینجوری باشه.

مجله خوانی روی دور تند!

از غروب تا الان حدود 10 شماره مجله همشهری جوان امسال رو که پادگان بودم و نرسیده بودم بخونم، رو خوندم! یعنی کامل که نه. ورق زدم مطالبی که نویسندش رو خیلی قبول داشتم خوندم.

هنوز 3 شماره همشهری جوان، 4شماره مجله 24 و 4شماره مجله همشهری داستان و دو شماره روایت!  باقی مونده. و 14 روز فرصت تا آخر مرخصی...

اگه مهسا بود، میگفت که چی؟ و من باید دو ساعت براش توضیح میدادم این در ناخوداگاهه منه. باور کن. دست خودم نیست. مثل غذا خوردن و دستشویی رفتنه برام. همونقدر حیاتی!

پ.ن: خدایا تو خودت یکم زمان رو یه جوری کندتر بگذرون که من بتونم برسونم خودمو.

پ.ن دو: نگارنده داره از بی خوابی میمیره. چون یا داره فیلم میبینه، یا داره میخونه(کتاب، مجله، وبلاگ!) و هنوز نرسیده یه دل سیر بره بیرون دور دور کنه.

خودتو معرفی کن و آماده مرگ باش!

یکی اومده پیام خصوصی گذاشته با اسم A و این محتوا "فیلم ماهی و گربه رو دیدی حتما
این دیگه فول فاجعه بود!"

خودتو معرفی کن، من الان به شدت عصبانی‌ام...ماهی و گربه عشق منه، و شهرام عزیز دلم!

هاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای نفس کش

بعد ازنوشت: همینجا دعوت میکنم آقا یا خانم A رو به یک مناظره واسه نقد فیلم حتی!

شب‌های پادگان

"شکل رفتنه این روزگار، منو تو گریه تنها نذار
منو از آدما پس بگیر، منو دست خودم نسپار،منو دست خودم نسپار
جز تو هیچکی مهربون نبود با هجومه این درد
زندگی منو از عشقه من راحت جدا کرد
من هنوز همون درد دیروزم، آدمه همیشه
هیچکی مثله من عاشقت نبود، عاشقت نمیشه"

آخ آخ آخ...این آهنگ خواجه امیری بعد از تموم شدن سریال پریا. چه شبایی تحمل میکردم سریال پریا رو برای گوش دادن این آهنگ... مینشستیم با بچها دور تلویزیون و درباره کیفیت! فنی بازیگر نقش پریا(لادن مستوفی) حرف می‌زدیم. مورد داشتیم میگفت با داشتن 4 تا بچه هم حاظره لادن مستوفی رو بگیره... :))))

پ.ن: اسم آهنگ "درد عمیق" توی آلبوم سی‌سالگی از احسان خواجه‌امیری

رئیس الان داری چیکار میکنی؟

بعد از بی وقفه گشتن تو اینستاگرام و تلگرام و وبلاگ‌ها، هیچی دستمو نگرفت! همه جا سوت و کور و خلوته! همه انگاری رفتن به عشق و حال آخر هفته برسن؛ حالا یا بیرون یا مهمونی و یا عملیات! دلم برات تنگ شد رئیس. بین این همه آدم یاد تو افتادم چرا!؟  شام خوردی نشستین با آقات دارین خندوانه می‌بینین؟ مهمونی هستین؟ آیا شب جمعست و شروع کردین؟ رفتین رشت خونه مامانت‌اینا؟ هر کدوم رو که انتخاب کنم، هزاران هزاران شات/نما تو ذهنم میاد و ادامه هر کدوم از داستان‌ها ساخته میشه...

 انتخاب من؟ دوست دارم هولدن کالفیلدوار فکر کنم. شب جمعست و دارین عشق‌بازی می‌کنین. زیاد مزاحم نمیشم. به کارتون برسین!

توییت‌هایی برای ثبت گزارشات زرد!

دارم پادکست رادیوپای رو که تازه کشف کردم گوش میدم. دیوانه وار! تمام قسمت‌ها پشت هم، دوست دارم یه روزی یه پادکست بسازم. اگه گشادی این درد بی درمان بزاره...
تو این عشقبازیم با پادکستا دو برادر همسایه پشتیمون با هم دارن شوخی میکنن و با صدای بلند به همدیگر فوش خواهر میدن! در حضور خواهره!بیچاره دختره میگه عیبه...اما برادرا میگن با تو نیستیم با اون یکی خواهریم!                                                                                                                        بارون خوبی شروع شده، پنجره رو تا آخر باز کردم رفتم زیر پتو جلو کامپیوتر...

 

پ.ن: رادیوپای رو گوش بدین. پادکست خوبیه.

پ.ن دو: یه سری پست یهویی توییتروار میزارم زین پس!