شعرخوانی در سهشنبه سرد...
(پناهگاهی از دست خاطره هایت ندارم...)
یک بلیط مچاله شده ی سینما
در جیب لباس قدیمی ات
پیراهن تن مانکن ویترین مغازه ای
و یا حتی
بوی عطر غریبه ای که در آسانسور جا مانده
می تواند در یک چشم بر هم زدن
خاطره ی مرده ای را زنده کند...
نمی دانم چگونه انتظار می رود
که فراموشت کنم
وقتی که شهر پر است از تو!
به هر ساختمان که نگاه می کنم
به تو می اندیشم
به اینکه
شاید آجر های آن ساختمان را
تو
روی هم چیده باشی!
پ.ن: شعری از نسرینا رضایی. یه شاعر دهه هفتادیه خوب.
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و ششم بهمن ۱۳۹۵ ساعت ۵:۴۹ ب.ظ توسط من
|