حال بد...
هر چی به آخرای مرخصی نزدیک میشم حالم بدتر میشه، اصن خوابم نمیبره. انقد باس سرم رو شلوغ کنم. کارای مختلف بکنم که یهو بیهوش شم. یه هفتس رو تخت نمیخوابم. منو یاد آسایشگاه لعنتی میندازه. رو زمین میخوابم. به مامان گفتم کمرم درد میکنه! کاش مرخصیم کمتر بود که انقد عادت نمیکردم. یه ماه مرخصی آخه!!!
خداکنه این یارو سر قولش بمونه و انتقالیم رو جور کنه. برم تهران اصن همه چی عوض میشه..
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و هفتم مهر ۱۳۹۵ ساعت ۹:۵۵ ق.ظ توسط من
|