ولنتاین، تیله و چند داستان دیگر
"گاهی فکر میکنم
از بس بیتو با تو زندگی کردهام
از بس تو را تنها در خیالم در بر گرفتهام و
گیسهایت را در هم بافتهام
از بس
فقط و فقط در رویا
چشمهایت را نوشیدهام و مست
شهر تنت را دوره کردهام که دیگر
حتی اگر خودت با پای خودت هم برگردی
نمیتوانم تو را با خیالت جایگزین کنم!
بر نگرد!
من در حضور غیبتت از تو بتی ساختهام
که روز به روز تراشیدهتر و زیباتر میشود!
با آمدنت خودت را در من ویران میکنی
بگذار تنها با خیالت زندگی کنم..."
(مصطفی زاهدی-دستهایش بوی نرگس میداد)
پ.ن: دیروز بارون شدیدی میومد. با امیرعلی رفتیم دور دور و از شهرکتاب سردرآوردیم. کتاب "دستهایش بوی نرگس میداد" مجموعه شعر خیلی خوبیه که یادگار غروب جمعه بارونیه که هیچ وقت یادم نمیره وقتی داشتیم در مورد یه دوست مشترک که تازه ازدواج کرده میحرفیدیم، اساماسی برام از رئیس اومد که خبر مرگ پدرهمکارسابقم بود، حالم بد شد.
پ.ن دو: سریال وضعیت سفید اکسیژن منه. وقتشه که شروع کنم دوباره دیدنش رو.
