ولنتاین، تیله و چند داستان دیگر


همیشه به امیرمحمد حسودیم میشد. چون تمام اون چیزایی که من تو زندگیم نداشتم و حسرتشونو میخوردم رو اون داشت! از کوچکترینش که تیله بود بگیر تا الخ( وضعیت‌سفید بازا میدونن قسمت نهم که امیرمحمد اتاق آهنی رو مرتب میکنه یه جعبه‌ی پر تیله پیدا میکنه)یه چند باری هم تصمیم گرفتم خودم برم یه عالمه تیله بخرم اما هی هردفعه یه جوری شد که نشد! گذشت و گذشت و غرق روزمرگی شدم و از صرافت تیله افتاده بودم تا امروز. امروز دوست داشتنی. امروزی که حالا تمام اون چیزایی که امیرمحمد داره رو منم دارم. از کوچکترین تا بزرگترینش...از تیله تا منیره حتی! خود خود منیره...

پ.ن یک: خیلی خیلی خیلی ممنونم منیره که هستی و هوای این خره رو داری.

پ.ن دو: عکس کارت و تیله ها رو نمیزارم که چشم نزنین!

پ.ن سه: ولنتایین که تموم شد اون آلبوم رو کاش منیره بیاره و با امیرمحمد نگاه کنن! قول میده امیرمحمد مسخره بازی در نیاره!
پ.ن چهار: شیرین هیچ وقت اگه یه موقعی دعوامون شده بود اما من خواستم برسونمت سرکار صبح زود سعی نکن تو کوچه سوار ماشینم نشی! چون قول میدم زیرت کنم! دست خودم نیستا.

بت

"گاهی فکر می‌کنم

از بس بی‌تو با تو زندگی کرده‌ام

از بس تو را تنها در خیالم در بر گرفته‌ام و

گیس‌هایت را در هم بافته‌ام

از بس

فقط و فقط در رویا

چشمهایت را نوشیده‌ام و مست

شهر تنت را دوره کرده‌ام که دیگر

حتی اگر خودت با پای خودت هم برگردی

نمی‌توانم تو را با خیالت جایگزین کنم!

بر نگرد!

من در حضور غیبتت از تو بتی ساخته‌ام

که روز به روز تراشیده‌تر و زیباتر می‌شود!

با آمدنت خودت را در من ویران می‌کنی

بگذار تنها با خیالت زندگی کنم..."

(مصطفی زاهدی-دست‌هایش بوی نرگس می‌داد)

پ.ن: دیروز بارون شدیدی میومد. با امیرعلی رفتیم دور دور و از شهرکتاب سردرآوردیم. کتاب "دست‌هایش بوی نرگس می‌داد" مجموعه شعر خیلی خوبیه که یادگار غروب جمعه بارونیه که هیچ وقت یادم نمیره وقتی داشتیم در مورد یه دوست مشترک که تازه ازدواج کرده می‌حرفیدیم، اس‌ام‌اسی برام از رئیس اومد که خبر مرگ پدرهمکارسابقم بود، حالم بد شد.

پ.ن دو: سریال وضعیت سفید اکسیژن منه. وقتشه که شروع کنم دوباره دیدنش رو.