ولنتاین، تیله و چند داستان دیگر

همیشه به امیرمحمد حسودیم میشد. چون تمام اون چیزایی که من تو زندگیم نداشتم و حسرتشونو میخوردم رو اون داشت! از کوچکترینش که تیله بود بگیر تا الخ( وضعیتسفید بازا میدونن قسمت نهم که امیرمحمد اتاق آهنی رو مرتب میکنه یه جعبهی پر تیله پیدا میکنه)یه چند باری هم تصمیم گرفتم خودم برم یه عالمه تیله بخرم اما هی هردفعه یه جوری شد که نشد! گذشت و گذشت و غرق روزمرگی شدم و از صرافت تیله افتاده بودم تا امروز. امروز دوست داشتنی. امروزی که حالا تمام اون چیزایی که امیرمحمد داره رو منم دارم. از کوچکترین تا بزرگترینش...از تیله تا منیره حتی! خود خود منیره...
پ.ن یک: خیلی خیلی خیلی ممنونم منیره که هستی و هوای این خره رو داری.
پ.ن دو: عکس کارت و تیله ها رو نمیزارم که چشم نزنین!
پ.ن سه: ولنتایین که تموم شد اون آلبوم رو کاش منیره بیاره و با امیرمحمد نگاه کنن! قول میده امیرمحمد مسخره بازی در نیاره!
پ.ن چهار: شیرین هیچ وقت اگه یه موقعی دعوامون شده بود اما من خواستم برسونمت سرکار صبح زود سعی نکن تو کوچه سوار ماشینم نشی! چون قول میدم زیرت کنم! دست خودم نیستا.
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و ششم بهمن ۱۳۹۵ ساعت ۳:۳۰ ب.ظ توسط من
|