چند روزه دارم فکر می‌کنم دقیقا از کجا شروع شد، اینکه اولین کامنت‌ رو کی گذاشتیم واسه هم؟ تَهِ تَهِ ذهنم این اومد که یهو اومدی زیر پُستی که درباره کیمیایی بود نظر گذاشتی و مراتب اعتراضت رو اعلام کردی! با اینکه چیز خاصی ‌هم ننوشته بودم. فقط گفته بودم که امیدی بهش نیست که فیلم خوب بسازه، اما تو یه فن واقعی بودی؛ یه عاشق اصیل تو دنیای بدون دغدغه و بی‌تعصب امروز...

تعصب خاصی داری به استاد(اینو البته دارم به خاطر تو میگما! وگرنه میدونی که نظرم درباره مسعود چیه) نه از این تعصب زپرتی‌ها مثل امثال امیرقادری که یه روز مستند ساخت براش و اسمش رو گذاشت آقای کیمیایی! و حالا هم شدن عین جن و بسم‌الله... خیلی از دیالوگ‌های دنیای کیمیایی با دلیل و بی دلیل یه جایی تو پُست‌هات داشتن و دارن. البت که الان یه نمه کمتر. چرا کمتر؟ خب حانیه الان بیشتره. همون عشق لعنتی که پدر آدمو در میاره...

رفتی و یهو بعد چند مدت دوباره برگشتی، این بار دعوا کردیم! سر کاپولا و لئونه. گیر دادی که کاپولا کارگردان خوبی نیست و پدرخوانده هم مهم نیست! منو متهم کردی که الکی دارم میگم پدرخوانده خوبه و نمیشه با فیلم ارتباط برقرار کرد! کُلامون رفت تو هم. کار داشت بیخ پیدا می‌کرد تا جایی که طرفین به تیکه/متلک انداختن رسیدن و رو کردن مدارک و حتی پای تاریخ سینما و نظرات چند تا منتقد ایرانی و خارجی هم وسط اومد. اما توی اون لالولای دعوا یه رفاقتی شکل گرفت! اشتراکات خودشونو نشون دادن، شاهین بود که نقش نخ تسبیه رو بازی کرد تا یکم بتونیم علاقه‌مندی‌های مشترک داشته باشیم. اینکه از مجله فیلم فعلی جفتمون بیزار بودیم و علاقه به شبهای روشن.

یهویی هر چی داشتیم رو ریختیم رو دایره... از رازهای مگوی زندگی گفتیم. هنوزم همدیگرو ندیدیم! حتی هنوز شماره همدیگرو نداریم...

همه چی خوب بود. خداحافظی کردی و رفتی! اینبار رفتی که ننویسی، اصرار من و همه مخاطبات هیچ اثری نداشت(البت یه بار قبلش برگشتی). این بین بلاگفا به‌گا رفت. همه چی تعطیل شد. بلاگفا برگشت. اما همه برنگشتن، یه سری رفتن بودن جای دیگه یه سری از صرافت نوشتن افتادن، یه سری‌ها هم اومدن و کج‌دار و مریز نوشتن دوباره.. .برگشتی رفیق. برگشتی و نوشتی. ایندفه با یه قالب سفید. هیچ وقت یادم نیست که بهت گفته باشم اون قالب مشکی قبلیت رو دوست نداشتم یه جورایی دلگیر بود برام. همیشه با پستات حس حرف زدن رو زنده می‌کردی برام. همیشه خدا وقتی پستاتو میخونم دوست دارم نظر بزارم...

بازم زدی زیر میز. ایندفه دیگه چرا رفیق؟ میدونم خودم اوضام بهتر نیست و تقریبا یه ماهه که ننوشتم. اما ته دلم میدونستم که قراره برگردم و بنویسم. چه خوب که این برگشتن برای نوشتن برای توئه امیر. امیدوارم سر قولت بمونی و زود برگردی... چون خیلی باهات کار دارم...

یه روزی کنار ساحل دریا، توی انزلی من و تو اون جلوی جلوی وایمیسیم و گوش میدیم به اجرای شاهین...همون لحظه که با لوندی خاصی میخونه " من قاطی خلقیم که فقیر و آس و پاسه..."

پ.ن: تیتر اسم کتاب اول بیژن نجدیِ. خب ما یه سری یوزپلنگیم که با هم داریم می‌دویم دیگه تو وبلاگ نویسی. ولی داریم منقرض میشیم!

پ.ن دو: عکس هم برای تو...یادته بهت گفته بودم حانیه شبیه کیه؟ و منو یاد کی میندازه؟