همیشه همین‌طوری بودم از بچگی. توی زندگیم یه چیزایی رو توی ذهنم به عنوان الگو و یا تعریف کاملی از چیزی در نظر می‌گیرم. حالا این چیز میتونه یک فرد، نوع رفتار و یا در درجه ای خیلی بالاتر یک خانواده باشه. به طوری که با اون الگو و یا کعبه آمال‌طور کلی حال می‌کنم و اونو به عنوان یک جز خدشه‌ناپذیر و فنانشدنی در نظر می‌گیرم و سعی می‌کنم که به سمت اون طور شدن پیش برم. تا اینجا هیچ مشکلی نیست. یعنی همه چی خوبه تا اینکه(مثلا) یارو یه کاری میکنه یهویی گند زده میشه به همه چیز! ریده میشه به تصویر ذهنی/الگوم و هیچ جوره نمیتونم هضمش کنم! همه چی می‌پاشه! ساختمان ذهنی با خاک یکسان میشه. آچمز میشم. این مواجه شدنه با تخریب رویا خیلی گُهه. پتیارست اصن! نمیتونی کاریش کنی. هیچ راه مقابله‌ای نداری. نمیتونی برگردی بگی هی تو مواظب رفتارت باش چون توی ذهن من الگوی فلان چیزی! فکر میکنن رسما کوسخول شدی رفته! هیچ راه درمانیم نداره.  فقط باس زمان بگذره که شاید گذر زمان یکم دردش رو کمتر کنه... البت دوباره یه چیزی وقتی که فکر میکنی فراموش کردی دست میندازه و زخمه رو تازه میکنه... اینسری اما دلم میخواست میشد مثل فیلم درخشش ابدی یک ذهن بی آلایش میرفتم و ذهنمو پاک می‌کردم. قول میدم که زیادخواه نباشم و فقط همون پنج کلمه رو فقط همون پنج کلمه رو پاک می‌کردم...ذهنمو پاک می‌کردم تا یادم نیاد. خیلی سنگینه این درده. نمیتونم تحمل کنم این حجم از خراب شدن رویا رو...کاش بشه فراموش/تحمل کنم که ریده شد به تصویر زیبای ذهنیم... 

پ.ن: عکس توی ذهنم یه تصویر سیاه بود. اما اینو گذاشتم. برای تموم اون راه رفتنایی که امروز کردم تا یکم فراموش شه...