۲۹ فروردین به نام ارتش و نیرویزمینی ثبت شده. توی اکثر شهرهایی که پادگان ارتش دارند برنامه رژه یا مانورهای رزمی برگزار میشه. تمام بدبختی این مراسم هم برای اون سربازهاست که عضو تیم شرکت کننده توی برنامهها میشن. برای هماهنگی ستون و صفهای رژه اونقدر تمرین میکنند که تک تک سلولهای بدنشون از خستگی فریاد میزنه و فحشهای رکیک میده. یه سری سربازها که زرنگن و از قبل آمار اینچیزها رو گرفتن؛ خودشونو میزنن به افلیج بودن یا با بهم زدن نظم رژه مجبور میکنن فرماندها رو که از تیم خارجشون کنند، اونا نجات پیدا میکنن اما یه سری جوگیرهایی هستند که فکر میکنند با رژه رفتن جلوی حسن روحانی و پخش زنده تلویزیون قراره مدال المپیک بگیرند. نگارنده یکی از این جوگیرها بود. اولین سال خدمتم انقد ذوق رژه رفتن داشتم که اسمم توی گروه رژه قرار گرفت. از صبح تا بعدظهر پا میکوبیدیم و تمرین کردیم. روز مراسم وقتی دسته ما رسید به جایگاه حسن؛ گروه موزیک آهنگ سریال مختار رو شروع کرد به نواختن؛ قسم میخورم که پاها تا گردن نفر جلویی بالا میاومد. روزهای وحشتناک سختی بود، اما روز آخر مرخصی دادند و شیرین شد. اما سال دوم و کردستان قرار شد یه مانوری بریم تا اقتدار سربازهای ارتش رو نشون بدیم. مثل همه برنامههای دیگه کلی تمرین میکردیم. در باب سختگیری بیش از اندازه فرمانده گردان قبلا نوشتم براتون؛ که بینهایت سختگیر بود. قبلا استاد تیپ ۶۵ نوهد بود و خیلی سر آبروی نظامیش حساسیت داشت. برنامهای که به ما خورد؛ پرش از خودرو بود! با اسلحه و تجهیزات باید از کامیون بنز در حال حرکت میپریدیم. ده نفر بودیم. ما با جانشین سرگرد تمرین میکردیم. اون هم درجهش سرگرد بود. با سرعت ۱۵ الی ۲۰ کیلومتر حرکت میکرد و ما میپریدیم. با اسلحه ژ۳ و تجهیزات که شامل جلیقه؛ کلاه آهنگی، کولهپشتی، چندتا خشاب و قمقمه بود. وقتی میپریدیم زود خودمونو جمعوجور میکردیم. بلاخره دوره خاصی که نرفته بودیم و تکاور نبودیم! هدف یه برنامه حداقلی بود. بلاخره تمرینات رو کجدار و مریز با جانشین گذروندیم و اونم راضی بود تا رسیدیم به روز بازدید. صبح یه عالمه امیر و سردار و سرهنگ گردن کلفت از ارگانهای مختلف اومدند داخل تیپ برای بازدید مراسم. گروه رژه خودرویی اول شروع کرد. موتورها با سرنشین آرپیجی زن گذشتن از جلو جایگاه، گروه جیپهای دوشکا و موشک ۱۰۷ هم گذشت. رسید به گروه موتورهای چهار چرخ که رانندش موقع تک چرخ زدن افتاد! چراغ گند اول روشن شد. گند دوم با رژه پیاده بود که جلوی جایگاه ریتم رو گم کردند و صدای طبل بزرگ زیر پای چپ نیفتاد.
انگار دارند آجر خالی میکنن! هر صف یه سازی میزد واسه خودش. سرگرد(فرمانده گردان ما) وقتی دید بقیه گردانها ریدند خواست که خودی نشون بده و اومد پشت کامیون نشست! نذاشت مث تمرینات جانشینش بشینه. بعد از اجرای برنامه رزمیکارهای پیاده نوبت پرش از خودرو شد. سرگرد کامیون رو برد اول باند، گروه موزیک داشت آهنگ "ای ایران" رو اجرا میکرد. سرگرد راه افتاد. گاز داد، سرعت رو رسوند به ۹۰ کیلومتر! هیچ کدوممون جرات نکردیم بپریم و شوکه بودیم. وقتی از جلو جایگاه رد شدیم بهت رو تو چهره امیر و تکتک سرهنگها دیدم! هزار نفر تو میدان صبحگاه پادگان بودند اما صدا در نمیومد از کسی! همه لال شده بودند. وقتی رسیدیم ته باند سرگرد پیاده شد و فوشمون داد که چرا نپریدیم! یه عالمه تهدید به اضافه خدمت کرد و مرخصی ندادن. یه استوار که خیلی سگ بود رو صدا زد گفت بشین عقب و هر کی دور بعدی نپرید رو هل بده بنداز پایین! فقط همدیگر رو نگاه میکردیم. خود استوار هم جفت کرده بود. دوباره رفتیم رو باند. حرکت کرد، باز سرعت رو زیاد کرد. هر جور بود پریدیم. بعضی ها زرنگی کردن قبل رسیدنش به ۹۰ تا سرعت و بعضیها با زور هل دادن استوار! هیچکس عین خیالش نبود که حرکت نظامی بکنه و حالت بگیره. همه به فکر جونشون بودند. یکی کلاهش ول شد وسط باند، یکی با اسلحه اومد پایین که قنداق اسلحه شکست، یکی کیف ماسک شیمیاییش باز شد ریخت وسط باند، یکی با کمر اومد پایین و فریاد کشید از درد. همه داغون شدند! قسم به خود خدا که مثل خط مقدم جنگ بود. سرگرد سریع اومد پایین شروع کرد دادوفریاد که زود حالت جنگی بگیرین.ولی یه امیر به فریاد ما رسید. اونم شاید ترسید که ما رو به کشتن نده سرگرد. رفت پشت میکروفون با فریاد گفت: ول کن سرگرد. تا گردنشون رو نشکنی ول نمیکنی تو. بس کن آقا...
برگشتیم آسایشگاه با بدنهای جر خورده بود، همه خاکی و خسته...میخندیدیم ولی...میخندیدیم....