زندگیه من..
ساعت کاری دفتر از ساعت نه صبح شروع میشه تا یک و نیم، بعد چهار بعدظهر مییاییم تا ساعت حدودا نه شب. البت بعضی اوقات کمتر هم میمونیم. ولی در کل فازمون اینجوریه. قبلا گفتم از کارم زیاد راضی نیستم، اما تصمیم گرفتم صحبت کنم با پسرعمم و با بچهها وارد فاز اجرایی بشم. البت این یکم به خاطر شرایط مالیه چون همونجوریم کارم را میفته، من خرج زیادی ندارم بیشتر پولم برای خرید مجله، کتاب، فیلم میره و زیاد تو فاز لباس و چیزهای دیگه نیستم.
خجالتم میاد باهاشون صحبت کنم، چون اونا میخواستن یکی رو که تو مغازه بمونه...نمیدونم چیکار کنم خدایا کمکم نوکرتم....
همیشه تو رودروبایستی میمونم، از اینکه به بقیه کمکم کنم اصلا ناراحت نمیشم اما واقعا بعضی اوقات باعث ضرر خودم میشه، یه سری اخلاقای بد دارم، که شامل بددهنی میشه: که انصافا چند وقتیه بعد از اینکه نماز رو به صورت حرفهای شروع کردم سعی میکنم حرف زدنمو درست کنم. بداخلاقی و زود عصبانی شدن رو هم باید بگم اما بخدا دارم روی خودم کار میکنم چون واقعا میخوام ایندفه به خانم "م" برسم.
خیلی دوستش دارم میدونم خیلی گناه دارم و کارنامهی سیاهی. اما واقعا چند وقتیه شروع کردم به درست شدن. تمام تلاشم رو برای به دست آوردنش میکنم و چون اعتقاد دارم خداجون همیشه توبه رو میپذیره و میبخشه ما رو دارم خودمو درست میکنم. خود این قضیه خانم "م" رو بعدا تو یه پست جدا مینویسم براتون.
بچهها قرار بود امروز برن سرکار رودسر، اما جور نشد الان رفتن دنبال زندگیشون، یکی قسط رفته بده، و یکیم دنبال بدبختیاش. از وقتی با اینا آشنا شدم و از نزدیک میبینم شرایط زندگی متاهلی رو واقعا ترسیدم. زندگی واقعا سخته باید همیشه به فکر قسط خونه و ... هزار جور کوفت زهرمار دیگه باشی...
پ.ن :الان حسش اومد میخوام از خانم "م" بنویسم. پس سریع میرم روی پست بعدی.