حتما بعد از خواندن به پ.ن ها توجه کنید...

در مذمت اجاره‌نشینی و سختی‌های زیادش بارها گفته و نوشته شده. از دنبال خانه مناسب با توان مالی گشتن، سختی‌های اسباب‌کشی تا استرس کرایه سر برج و الی آخر. من هم در دوران دانشجویی تجربه اجاره‌نشینی را داشتم. تمام پست‌های شهریور‌های وبلاگم در چهار سال دانشگاه شبیه به همند! متن‌هایی نوشته شده برای بیان فشار و استرس پیدا کردن خانه و اسباب‌کشی. شاید اگر کمی زرنگ بودیم به همراه دو هم‌خانه دیگر می‌توانستیم رکوردی در گینس به نام خودمان ثبت کنیم، چون تلاش‌های ما برای تمدید قرارداد هیچ‌وقت به ثمر ننشست. همیشه هم می‌خواستیم بمانیم، اما به دلیلی عذر ما را می‌خواستند. یک سال در جهت فان داستان تصمیم گرفتیم ببینیم که با پیشنهاد پرتی می‌توانیم صاحبخانه را راضی کنیم به تمدید قرارداد؟حتی با پیشنهاد دو برابر افزایش کرایه، صاحبخانه راضی به تمدید نشد!
خانه‌ی اول، خانه‌ی اسمال‌آقا چارلی
خانه‌ی پنجاه‌و‌پنج متری کوچکی بود در محله کوی‌زمانی که صاحبش کارگاه سفالگری داشت. خیلی از دانشگاه دور بود. همیشه چند روز مانده به پایان ماه کرایه را کنار می‌گذاشتیم و دقیقا به موقع تقدیم می‌کردیم، کاری که دیگر هیچ وقت در خانه‌های بعدی تکرار نکردیم چون فهمیدیم اشکالی ندارد حتی چند روز از ماه بگذرد! وسط‌های ترم دوم فهمیدیم که کرایه خانه خیلی کمتر از چیزی هست که ما پرداخت می‌کنیم! این خانه بیشترین خنده‌ها و غصه‌های از سر سیریِ من را به خودش دید. آنجا خانه‌ی گپ‌وگفت‌های طولانی و موسیقی‌های بلند و درد دل‌های چند ساعته بود. وقتی از آنجا بلند شدیم دیگر یاد گرفته بودم چه طور برای خانه خرید کنم. پختن برنج و ماکارانی را هم آنجا یاد گرفتم و اینکه چه طور لباس‌های سفید را بشورم که لک نداشته باشند.
خانه دوم، طبقه سوم ساختمان لاله-خیابان فیاض
زیباترین خانه‌ای که تا به امروز داشتم و بدیمن‌ترین آنها. اسباب‌کشی سه طبقه‌ای دو هفته خستگی به همراه داشت. خانه با پارکت‌های قهوه‌ای براق که نماد خانه‌های لوکس قدیمی بود با پنجره‌های بلند و قدی سراسری در پذیرایی، آشپزخانه و اتاق خواب‌. تصمیم داشتیم سه سال بعد را هم اینجا بمانیم اما دوستم عاشق دختر همسایه شد و دو ماه مانده به پایان قرارداد، پدر دختره داستان را فهمید و یک کتک اساسی به دوستمان زد! با صاحبخانه صحبت کرد و اخراج شدیم! وقت رفتن از این خانه مادربزرگ را از دست داده بودم، یک ترم مشروط شده بودم. آلمان در جام‌جهانی سوم شده بود و فهمیده بودم وضعیت رابطه‌ام شبیه به قسمتی از سریال فرندز هست که چندلر این قضیه که دختره پای مصنوعی دارد را نادیده گرفت و خودش را راضی کرد و بهش گفت چون ازت خوشم اومده چیز مهمی نیست، بعد دختره دید چندلر به جای دو تا نوک سینه، سه تا داره و گفت این خیلی عجیبه و من نمی‌تونم باهاش کنار بیام و رفت!
خانه‌ی سوم، خانه‌ی تیم‌برتون
خانه فقط یک پنجره داشت. پنجره هم چشم‌انداز شهرلاهیجان را داشت و هم چشم‌اندازی از روستای مجاور شهر که پر از چمنزار بود. همیشه آفتاب در پذیرایی خانه پهن بود. پرده‌ای هم که مادر دوستم برای پنجره دوخته بود مخمل قرمز بود و با وزش باد رنگ‌های بیرون با رنگ پرده ترکیب می‌شدند و فضای خانه با پوستر جانی‌دپ روی دیوار مثل فیلم ادوارد دست‌قیچی میشد. من آدم خرافاتی‌ای هستم و اعتقاد دارم این خانه خوش‌یمن بود. در این خانه بودیم که کار پاره‌وقتی پیدا کردم. اولین فیلم‌کوتاه خودم را ساختم. بعد از یک ترم مشروطی روش‌های قبولی را یاد گرفته بودم و حالا می‌توانستم قرمه سبزی را عالی بپزم.
خانه‌ی چهارم، خانه‌ی استقلال
بلاخره بعد سه سال هر کس در این خانه برای خودش یک اتاق مستقل داشت. دیگر نیاز به نظرسنجی نبود و میتوانستم به سلیقه‌ی خودم اتاق را بچینم. پرده خاکستری اتاق را اکثرا می‌کشیدم. نیمچه کتاب‌خانه‌ای برای خودم تدارک دیدم. اتاق من پنجره قدی داشت که به تراسی روبروی شهربازی باز می‌شد. چه جمعه‌های دلگیری که با ماگ چای روی تراس نشستم و به رنگ‌های شاد شهربازی و فریاد شادی مردم گوش دادم. برای اولین بار در این خانه بود که نتوانستم محرم به خانه بروم و تنهای تنها مانده بودم. دلگیر بودم از نبودن در شهر خودم که انگار قانون نانوشته محرم‌هاست. اما باعث شد نحوه مراسم در شهر دوم را ببینم و تمرینی بود برای روزهای سخت سربازی...
و حالا نمی‌دانم چه میزانی از تصاویر اجاره‌نشینی و خانه‌ها ساخته‌ی ذهنم به مرور سالهاست و چه مقدارش حقیقی. نمی‌دانم تصویرشان از بیرون هم همین بوده یا نه. اما می‌دانم که با این خانه‌ها و سبک اجاره‌نشینی رشد کردم و چیزهایی زیادی یاد گرفتم...

 

پ.ن: مجله همشهری‌جوان هر هفته یه موضوعی میگه به خوانندگان تا در اون مورد بنویسند و اگه مطلب خوب باشه چاپش میکنه. حالا این هفته نمیدونم اینو بفرستم یا نه؟

پ.ن دو: اطلاعات این پست همش تخیلیه.

برای تولد فرید...

باورش نمیشد که بتونن به مجلس رونمایی وارد بشن، اما به سختی بلیط گیر آورده بودند و حالا منتظر بودند برای تماشا. خوشحالی و شوق تماشا چند دقیقه قبل از رونمایی تبدیل به ترس شده بود و خاطرات زندگیش بهش هجوم آورده بودند. حتی تصمیم گرفت از سالن خارج شود، اما دیر شده بود. به دلایل امنیتی درها را بسته بودند. حضور رفیق هم نتوانسته بود دلگرمی باشد، چون کنار هم نبودند. خودش نفر چهارم سمت راست از پایین نشسته بود و رفیق نفر دوم ردیف وسط از سمت راست، دقیقا پشت سرش. همیشه تکیه‌گاه و مرهمی بودند برای هم، رفیق بارها اعتراف کرده بود که خیالش راحت است که هر گندی بزند میتواند بیاید پیشش و خودش را خالی کند، چون او حتما یک گند بزرگتر قبلا زده. استاد خرابکاری بودند جفتشان. (#سن_بالا) پر از تشابه و تناقض. (#سبک_مورد_علاقه #نظام) با تقلب امتحانات ورودی را رد کرده بودند تا در سیتادل تبدیل به استاد اعظم شوند. (#انگلیسی #تاریخ) و حالا دور از کشور مسلمان خودشان بودند و اصلا برایشان مهم نبود که دستگیری در این جلسه می‌تواند آیندشان را به فنا دهد، می‌خواستند تجربه کنند. بارها و بارها از تصمیمات احساساتی ضربه خورده بودند. عبرت گرفته بودند؟ به هیچ وجه. (#برگشت_کذایی) سعی می‌کرد تا قبل برداشتن پرده تمرکز کند. اما همش به فکر این بود که بعد از مراسم به رفیق بگوید که چند وقتی هست با دختری به نام فروزان که مسیحی است آشنا شده. میخواست او را قانع کند که فروزان از این دخترهای وروره جادو نیست که هی حرف می‌زنند و مخ آدم را پایین می‌آورند. دخترهایی که می‌توانند سی‌صفحه نامه بنویسند و میان حرف‌هایشان حامد همایون را به خوراک لوبیا و رژ قرمز و شوهر مهرنازجان ربط بدهند و با مغزت کاری کنند که مثل طبل‌های یاماها که ظهر تاسوعا از گوشه انباری بیرون می‌آیند، گروم گروم بکند. چهار ضربی پدرومادردار که اشکت را نه به خاطر عزاداری مذهبی، که به خاطر عزاداری کاملا غیرمذهبی در می‌آورد. می‌خواست بگویید فروزان از این دخترهای ماست نیست و تغییر می‌کند. قرار نیست اذیتش کند. فروزان گفته که هر چه بگوید قبول می‌کند. و مسلمان می‌شود. خودش را برای حرف‌ها و جدال با رفیق آماده کرده بود. می‌دانست که رفیق خواهد گفت تو حق نداری تغییر بدهی شخصیت طرف را و برو با کسی که در راستای فکریت هست باش و بعد تمام روزهایی را یادآوری خواهد کرد که از دست فروزان‌های قبلی کفری بوده. صدای تشویق حضار او را به سالن برگرداند و بعد از سخنرانی کوتاه توسط لُردی (#پویان) پرده کشیده شد. ولوله شد در سالن. بهت زده شد. توانایی انجام هیچ‌کاری را نداشت. هیچ کس نفهمید که چرا دخترک چشم‌هایش را گرفت‌. پسر با خود زمزمه می‌کرد: و سوگند به تماشای تو که شاید نتواند نجاتم دهد ولی نمی‌گذارد بمیرم. صداقت در عشق یعنی همه چی...صداقت در عشق یعنی همه چی...

پیاده روی

من نه برای لاغر شدن(به جز مقطع کوتاهی در عنفوان کودکی در بقیه مقاطع سنی عنوان نی قلیون رو یدک کشیدم) پیاده روی کردم، نه به سبک نویسنده‌ها و شاعرها برای نوشتن و یا حتی احضار الهه ایده کذایی. هیچ وقت هم در موقعیت یک عاشق درگیر در عشقی غلیظ قرار نگرفتم که کوچه و خیابون‌های شهر رو با یار گز کنم و خاطره‌سازی کنیم. نه، قراره از روزگار سپری شده نوجوانی بگم. یک سال سخت. سالی که به خاطر خرید منزل مسکونی به شدت تحت فشار مالی بودیم. دوم دبیرستان بودم، به شدت دلبسته مجلات و کتاب. مرحله به مرحله جلو می‌رفتم تا تبدیل به یک کتاب‌باز حرفه‌ای بشم. با کتاب‌/مجلات خودم رو سرگرم می‌کردم. ازشون یاد می‌گرفتم و با آن‌ها به همه جا سفر می‌کردم. هر کتاب را که می‌خواندم، پنجره‌ای در اتاقم درست می‌شد. هر وقت که دلم می‌گرفت از هر پنجره‌ای که می‌خواستم، رد می‌شدم و می‌رسیدم به یک سرزمین دیگر که هر کدام شکلی بودند. همشهری‌جوان نقش پررنگی در شکل‌گیری کاراکترم داشت. نباید خریدن مجله رو متوقف می‌کردم، چون یکی از منابع یادگیری رو از دست می‌دادم. اما کرم خوندن باعث شده بودم نتونم بین جوان، داستان و کتاب انتخابی کنم. می‌خواستم همشون رو با هم داشته باشم. هرگز هم پول توجیبی هفتگی کفاف خرید مجله و کتاب رو با هم نمی‌داد. به سنی هم رسیده بودم که درک می‌کردم که شرایط مالی و فشار موجود بر خانواده زیاده و به خاطر همین به جای درخواست افزایش بودجه تصویبی، کار پاره‌وقت پیدا کردم. اما توسط خانواده و با توجیه لطمه خوردن به درس و مشق وتو شد! تنها راه موجود قطع تمام هزینه‌های دیگه بود. قرار گذاشتم به هیچ وجه خوراکی در مدرسه نخرم. بیرون رفتن با رفقا رو به حداقل برسونم و در اون حداقل‌ها هم از رفتن به اماکنی چون کافه، فست‌فود و الخ جلوگیری کنم(چه رابطه‌های دوستانه‌ای خراب شد چون که فکر می‌کردن من مغرور شدم و خودم رو براشون گرفتم!) و هیچ هزینه‌ای برای کرایه تاکسی نکنم! برای رسیدن به مدرسه و برگشتن چهار بار باید سوار تاکسی می‌شدم اما همش رو پیاده می‌رفتم. صبح‌ها زودتر بلند می‌شدم و بعد مدرسه هم به سختی دوستان همسایه رو می‌پیچوندم تا نگن که با تاکسی برگردیم خونه. برای درس حسابان با یه سری از دوستان صمیمی کلاس خصوصی می‌رفتیم. کلاس خانه معلمی بود که بازنشسته بود و در حاشیه شهر زندگی می‌کرد، از روی اجبار فقط میتونستم رفتن رو پیاده برم و موقع برگشت مجبور بودم با رفقا سوار تاکسی بشم. چون نمیشد پیچیوند. مسیر رفتن از خانه تا کلاس یک ساعت پیاده‌روی داشت. بعضی روزها که به شدت خسته می‌شدم و پاهام از شدت خستگی ذق ذق میکرد، ور خسته ذهنم می‌گفت که عشق به چیزی توی ادبیاته که قشنگ و جذابه، اون عشقی که تو رو از زندگی بندازه و به خستگی برسونه اسمش ضعفه. هر چیزی زیادیش دل رو میزنه، از دهن میفته، بدمزه میشه و در نهایت بی‌اهمیت. اما ور امیدوار ذهنم طی سخنرانی پرشوری می‌گفت: آدم باید یه سری اصول برای خودش داشته باشه، نه چون قشنگ و باحاله. برای اینکه بدونه چی می‌خواد، برای اینکه هی گم نشه وسط راه. تا تهش بره، خسته نشه. جا نزنه. کسی که روحش رو سرکوب کنه، یعنی حتی خودشم به خودش لیاقت به موفقیت رسیدن رو نمیده...
و من با تمام خستگی‌ها ادامه می‌دادم برای حفظ رابطه با مجلات. حتی یک ماه کل پولی که ذخیره کردم برای خریدن همشهری داستان و کتاب رو گم کردم. اما کمر راست کردم، به کمک پیاده‌روی عزیز که که کلی کمک حال بود و باهاش سالهای سخت رو گذروندم... پیاده‌روی برای من داستان علاقم به خواندنه...

 

شورت درمانی..

شاید به تعداد انگشت‌های دست برام پیش اومده که فقط با شورت بخوابم. الون که فکر میکنم بیشترشون رابطه مستقیم با خستگی شدید یا ناراحتی شدید داشته!
اولین روزی که رفته بودم شهرکتاب کار کردم، وقتی اولین روز رفتم آموزشی و بهمون لباس دادن و برگردوندن ما رو شب خونه، اولین شبی که بعد صدوخرده ای روز از کردستان اومدم خونه، شبی که با یار قدیمی کات کرده بودم و انقد گریه کرده بودم که داشتم میمردم و امشب!

دال دوست داشتن...

صفر_"زماني كارت‌پستال براي خودش شأن و جايگاهي داشت و كارت‌پستال خريدن براي خيلي‌ها جزوي از نوروز/تولد/یادگاری بود. بعدتر که عصر ديجيتال اومد و كاغذ در ادامه‌ي عقب‌نشيني از عرصه‌هاي مختلف، خودش رو از دنياي تبريك‌ها هم كنار كشيد. حالا انگشت‌ها روي كليد‌هاي موبايل يا موس حركت می‌کنند و چندثانيه بعد، يك متن در لباس كدهاي الكترونيك براي ده‌ها يا صدهانفر فرستاده میشه. ديگه كمتر كسي بین قفسه‌ها چشم مي‌چرخونه تا قابي براي دوست يا عزيزش پيدا كنه يا خودكاری برداره تا سال نو را با خط و جمله‌هاي خودش، ولو حتی پيش‌ساخته، تبريك بگه"

یک_  فامیل یا دوستی مقیم کشوری دیگر ندارم که با فرستادن کارت پستال از شهر/مکانی از اون کشور بهانه‌ای فراهم کرده باشه تا مثل تجربه‌های مجله "همشهری داستان" براتون از اون کارت پستال و چگونگی روابطم با اون فرد بنویسم، پس یکم باید تحمل کنین واسه خوندن این متن اپیزودیک. طبیعتا هستن کسانی که این متن رو میخونن و میگن برو بابا مرتیکه‌ی سرخوش! و احتمالا هستن کسانی که کارت پستال رو کاغذ‌پاره‌ای بیش نمیدونن و معمولا مناسبت‌ها رو با پیام‌های تکراری و هدیه‌ای یهویی و انتخابی دم دستی(دلیل نمیشه هدیه گرون باشه اما دم‌دستی نباشه؛ بحث ارزش مادی زیاد مهم نیست) سر و ته قضیه رو هَم میارن. متنفرم از اینکار. حاضرم بهم اصلا تبریک گفته نشه تا اینکه کسی بخواد یه پیام تکراری بده و صرفا رفع مسئولیت کنه و انگاری میگه که بیا اینم پیام تبریکت! و تمام. بدون هیچ احساسی. جوری که بعدها با دیدن اون هدیه حس خاصی بهش نداری و اگر هم فقط پیام باشه گذر زمان باعث فراموشی اون پیام تکراری میشه و حسی به طرف نخواهی داشت. به خاطر همین همیشه سعی میکنم از پیام‌ها و هدیه‌های تکراری فرار کنم و وقت بزارم برای انتخاب هدیه یا نوشتن حتی یه جمله.

دو_ توجه به جزئیات زندگی به شدت برام مهمه و پایبندم بهش. با کسی توی رابطه بودم که اصلا توجه‌ای به این چیزها نمی‌کرد. هیچ وقت برای جزئیات رابطه توجهی قائل نمی‌شد و این منو عذاب می‌داد. یه کتابی هست به اسم "دال دوست داشتن" کاش همه این کتاب رو خوب بخونن. اون وقت ایمان میارین به توجه جزئیات زندگی. که اصلا خود لذت زندگی به همین‌هاست وگرنه بقیش تکراریه.

سه_ کارت نمایی از بالای یک برکه‌ست. پر از گل نیلوفر آبی، ماهی‌ها، گیاهان کوچک از جنس علف، نی و جلبک. اصل کارت سیاه و سفید بوده. اما با سلیقه، دقت و حوصله‌ رنگ‌آمیزی شده. پشت کارت هم با خطی خوش نوشته شده: "تو در کنار خودت نیستی نمی‌دانی، که در کنار تو بودن چه عالمی دارد" جزو معدود کارت‌پستال‌هاییه که دارم و به خاطر ارزشی که برام داره گذاشتمش بهترین جای کتابخونه که قفسه بالاست و اول از همه به چشم میاد. با دیدنش حس خوبی پیدا می‌کنم.

چهار_ زمانی که شهرکتاب کار می‌کردم. کسانی میومدن و برای خریدن کارت‌پستال کلی وقت میذاشتن و گاهی غر غری هم می‌کردن که چرا تنوع کارت‌ها کمه. جالبن این افراد برام. باید بگم بیشتر خوش به حال اطرافیانشون که کسانی رو دارن که حواسشون انقد به بهشون هست. البته خداروشکر که دارم از این افراد در دایره اطرافیانم. اما دوست دارم و تلاش میکنم خودم هم یکی از همین افراد بشم...

 

 

روز ارتش...

۲۹ فروردین به نام ارتش و نیروی‌زمینی ثبت شده. توی اکثر شهرهایی که پادگان ارتش دارند برنامه‌ رژه یا مانورهای رزمی برگزار میشه. تمام بدبختی این مراسم هم برای اون سربازهاست که عضو تیم شرکت کننده توی برنامه‌ها میشن. برای هماهنگی ستون و صف‌های رژه اونقدر تمرین می‌کنند که تک تک سلول‌های بدنشون از خستگی فریاد میزنه و فحش‌های رکیک میده. یه سری سربازها که زرنگن و از قبل آمار این‌چیزها رو گرفتن؛ خودشونو میزنن به افلیج بودن یا با بهم زدن نظم رژه مجبور میکنن فرماندها رو که از تیم خارجشون کنند، اونا نجات پیدا میکنن اما یه سری جوگیرهایی هستند که فکر می‌کنند با رژه رفتن جلوی حسن روحانی و پخش زنده تلویزیون قراره مدال المپیک بگیرند. نگارنده یکی از این جوگیرها بود. اولین سال خدمتم انقد ذوق رژه رفتن داشتم که اسمم توی گروه رژه قرار گرفت. از صبح تا بعدظهر پا می‌کوبیدیم و تمرین کردیم. روز مراسم وقتی دسته ما رسید به جایگاه حسن؛ گروه موزیک آهنگ سریال مختار رو شروع کرد به نواختن؛ قسم می‌خورم که پاها تا گردن نفر جلویی بالا می‌اومد. روزهای وحشتناک سختی بود، اما روز آخر مرخصی دادند و شیرین شد. اما سال دوم و کردستان قرار شد یه مانوری بریم تا اقتدار سربازهای ارتش رو نشون بدیم. مثل همه برنامه‌های دیگه کلی تمرین می‌کردیم. در باب سختگیری بیش از اندازه فرمانده گردان قبلا نوشتم براتون؛ که بینهایت سختگیر بود. قبلا استاد تیپ ۶۵ نوهد بود و خیلی سر آبروی نظامیش حساسیت داشت. برنامه‌ای که به ما خورد؛ پرش از خودرو بود! با اسلحه و تجهیزات باید از کامیون بنز در حال حرکت می‌پریدیم. ده نفر بودیم. ما با جانشین سرگرد تمرین می‌کردیم. اون هم درجه‌ش سرگرد بود. با سرعت ۱۵ الی ۲۰ کیلومتر حرکت می‌کرد و ما می‌پریدیم. با اسلحه ژ۳ و تجهیزات که شامل جلیقه؛ کلاه آهنگی، کوله‌پشتی، چندتا خشاب و قمقمه بود. وقتی می‌پریدیم زود خودمونو جمع‌وجور می‌کردیم. بلاخره دوره خاصی که نرفته بودیم و تکاور نبودیم! هدف یه برنامه حداقلی بود. بلاخره تمرینات رو کج‌دار و مریز با جانشین گذروندیم و اونم راضی بود تا رسیدیم به روز بازدید. صبح یه عالمه امیر و سردار و سرهنگ گردن کلفت از ارگان‌های مختلف اومدند داخل تیپ برای بازدید مراسم. گروه رژه خودرویی اول شروع کرد. موتورها با سرنشین آرپی‌جی زن گذشتن از جلو جایگاه، گروه جیپ‌های دوشکا و موشک ۱۰۷ هم گذشت. رسید به گروه موتورهای چهار چرخ که رانندش موقع تک چرخ زدن افتاد! چراغ گند اول روشن شد. گند دوم با رژه پیاده بود که جلوی جایگاه ریتم رو گم کردند و صدای طبل بزرگ زیر پای چپ نیفتاد. 

انگار دارند آجر خالی میکنن! هر صف یه سازی میزد واسه خودش. سرگرد(فرمانده گردان ما) وقتی دید بقیه گردان‌ها ریدند خواست که خودی نشون بده و اومد پشت کامیون نشست! نذاشت مث تمرینات جانشینش بشینه. بعد از اجرای برنامه رزمی‌کارهای پیاده نوبت پرش از خودرو شد. سرگرد کامیون رو برد اول باند، گروه موزیک داشت آهنگ "ای ایران" رو اجرا می‌کرد. سرگرد راه افتاد. گاز داد، سرعت رو رسوند به ۹۰ کیلومتر! هیچ کدوممون جرات نکردیم بپریم و شوکه بودیم. وقتی از جلو جایگاه رد شدیم بهت رو تو چهره امیر و تک‌تک سرهنگ‌ها دیدم! هزار نفر تو میدان صبحگاه پادگان بودند اما صدا در نمیومد از کسی! همه لال شده بودند. وقتی رسیدیم ته باند سرگرد پیاده شد و فوشمون داد که چرا نپریدیم! یه عالمه تهدید به اضافه خدمت کرد و مرخصی ندادن. یه استوار که خیلی سگ بود رو صدا زد گفت بشین عقب و هر کی دور بعدی نپرید رو هل بده بنداز پایین! فقط همدیگر رو نگاه می‌کردیم. خود استوار هم جفت کرده بود. دوباره رفتیم رو باند. حرکت کرد، باز سرعت رو زیاد کرد. هر جور بود پریدیم. بعضی ها زرنگی کردن قبل رسیدنش به ۹۰ تا سرعت و بعضی‌ها با زور هل دادن استوار! هیچ‌کس عین خیالش نبود که حرکت نظامی بکنه و حالت بگیره. همه به فکر جونشون بودند. یکی کلاهش ول شد وسط باند، یکی با اسلحه اومد پایین که قنداق اسلحه شکست، یکی کیف ماسک شیمیاییش باز شد ریخت وسط باند، یکی با کمر اومد پایین و فریاد کشید از درد. همه داغون شدند! قسم به خود خدا که مثل خط مقدم جنگ بود. سرگرد سریع اومد پایین شروع کرد دادوفریاد که زود حالت جنگی بگیرین.ولی یه امیر به فریاد ما رسید. اونم شاید ترسید که ما رو به کشتن نده سرگرد. رفت پشت میکروفون با فریاد گفت: ول کن سرگرد. تا گردنشون رو نشکنی ول نمیکنی تو. بس کن آقا...
برگشتیم آسایشگاه با بدن‌های جر خورده بود، همه خاکی و خسته...می‌خندیدیم ولی...می‌خندیدیم....

استارت دیر هنگام...

امروز بلاخره اولین فیلمی که درش نقش داشتم در اداره ارشاد شهرمون نمایش داده شد.

خیلی جالبه، یه عمر فیلمنامه نوشتم و نوشتم و رویای کارگردانی داشتم. اما اولین کارم شد بازیگری!

 

پ.ن یک: تجربه خوبی شد. فیلم کوتاه بودا. فکر نکنین فیلم سینمایی.

پ.ن دو: کی من بلاخره فیلم اولم رو میسازم؟

جبارسینگ بزرگترین قاچاقچی ایران!


در تصویر  آقای جبار سینگ را میبینید. که تا امروز من نمیدونستم یک شخصیت واقعی بوده و ریشه ایرانی داره!
سوال امتحان تاریخ پایه یازدهم رشته علوم انسانی:
هلاکوخان چرا به ایران آمد؟      
جواب: او ایران آمد تا جبار سینگ قاچاقچی‌ای که مواد به مغولستان میفرستاد را بُکشد، اما آقای سینگ او را به دار آویخت!
 
پ.ن یک: برادرجان ما این رو نوشته سر برگه امتحانش!
پ.ن دو: شاید من مقصرم که با عشق به سینما و اینکه همش این بچه رو نشوندم پای فیلم‌ها باعث شدم اینجوری بشه

پ.ن سه: بلاگفا برداشت عکس جبار رو!!!!

من منچستر یونایتد را دوست دارم...

طرف داخلی در کمدم زده بودمشون. ستونی. از بالا به پایین. بالا عکس آقا فرگوسن، وسط وین رونی و پایین گیگز و بکام. قرار بود مثل فیلم‌های تین ایجری هالیوود باشه و کمد شخصیت اصلی فیلم. ولی من به جای دانش‌آموز بودن، داخل مدرسه و آمریکا. سرباز بودم، داخل پادگان و کردستان! بعد از مرخصی دوم آورده بودم عکس‌هارو. دلخوشی اون روزهام همین چیزهای ساده بود. این که تو روزهای تکراری و تخماتیک وقتی کمدم رو باز می‌کنم بروبچ منچستر رو ببینم و حال کنم باهاشون. بعد از اینکه بهنام ترخیص شد بهترین کمد آسایشگاه رسیده بود به من. چرا بهترین؟ هم طبقه بالا بود و هم اینکه تنها کمد آسایشگاه بود که موش نمی‌تونست بره توش. خیلی قوانین پادگان کردستان سفت و سخت‌ بود. هر چند روز یک‌بار کمدها رو بازدید می‌کردن تا آنکارد کمد و نظافت بازدید بشه. خیلی مراقب بودم که عکس‌ها رو نبینن و گیر ندن. البته کمد پتیاره بود! قبل از من هم پتیاره بود! یعنی اینکه همیشه خدا باز بود. هر کس می‌رفت و هر چی میخواست ورمیداشت.  اهل دلاش میدونن هیچ قفلی نمیتونه جلوی سرباز رو بگیره. قفل کردن کمد فقط دلخوشی کاذب ماه‌های اول خدمته. انقد برام قفل نکردن کمد عادی شده بود، که روزها یادم می‌رفت کمد رو قفل کنم. چیز غیرمجازی هم نداشتم که نگران باشم. زد وسط سال فرمانده گردان عوض شد. فرمانده جدید کون به کون جلسه میزاشت. دهن فرمانده‌ها رو سرویس کرده بود. یه روز جلسه تو آسایشگاه ما بود و فرمانده ما بعد از جلسه دیده بود که کمد من بازه. و صلاح دونسته بود که ببینه داخلش چه خبره، هیچی اون روز بهم نگفت تا اینکه چند وقت بعدش رفتم واسه مرخصی. بهم گفت هر وقت عکس منو زدی به جا فرگوسن بیا واسه مرخصی! برو مرخصیت رو از خود فرگوسن بگیر. مرخصی مالید!  هر چی من دلیل و برهان آوردم که مرد حسابی تیم مورد علاقمه. تو این خراب شده دل من به همین چیزها خوشه. نقد کردم فضای پادگان رو که کلید کرد که اصن برو کتاب‌هاتو بیار و پادگان جای این چیزها نیست! اونا رو خوندی افکارت مسموم شده داری بقیه رو فاسد میکنی! یه هفته نگه داشت کتاب‌ها رو، یکی از کتاب‌ها رو بهش تحویل ندادم. اون کتابه رو شب‌ها می‌بردم و موقع نگهبانی با چراغ‌قوه یکی از بچها می‌خوندمش. یه شب ما رفتیم سر پست شروع کردیم با چراغ خوندن کتاب رو. شانس بد من فرمانده گردان شب تو پادگان و اتاقش بود. دیده بود یکی سر پست داره با چراغ یه چی میخونه. فرستاد سرباز دفترش رو دنبال من. آقا من ریدم وقتی پسره گفت سرگرد کارت داره. کتاب رو گذاشتم زیر لباسم رفتم دفترش، احترام گذاشتم. گفت چی داشتی میخوندی؟ گفتم هیچی جناب سرگرد. گفت چی داشتی میخوندی نشون بده. خایه کردم کتاب رو بهش نشون دادم. جلد کتاب رو نگاه کرد. اسم کتاب رو بلند خوند: بهار برایم کاموا بیاور! گفت خاک تو سرت. این چیه؟! گفت به جان بچم قسم خورده بودم اگه کتاب رزم انفرادی داشتی میخوندی فردا بفرستمت 10 روز مرخصی تشویقی. گمشو بیرون حالا... بزرگترین شکست زندگی رو اونجا خوردم. تا صبح کون سوزی ده روز رو داشتم که مفت پریده بود. غافل از اینکه صبح هم یه عبداله پلنگ نامی آمار ماجرای دیشب رو به فرمانده خودم داده. نتیجه این شد اون کتاب رو هم گرفت. یه هفته دیگه هم مرخصی قانونیم عقب افتاد و یه نصفه روز تنبیه شدم با کوله پشتی و کلاه آهنی... با تمام این‌ها عکس‌ها رو در نیاوردم. وقتی از کردستان قرار شد برم تهران کمد رو دادم به محمود پاکوتاه. دلم نیومد عکس‌ها رو بکنم. فقط سپردم محمود حواسش باشه بهشون...الان عکس‌ها یعنی هست؟ شاید صاحاب جدیدش یه طرفدار لیورپول یا چلسی باشه...

 

پ.ن: اون دو تا عکس رو هم بعدا میزارم.

عجب شنبه‌ای شد..

چه فوتبالی بود دربی شهر منچستر...

دو هیچ باخته رو به سبک آقا فرگوسن برگشتیم و سه دو بردیم. پوگبا امروز عالی بود...

خداروشکر که حال گواردیولا رو گرفت مورینیو...

چیه این فوتبال لامصب...اوووووووووووووووووووف