در مذمت اجاره‌نشینی و سختی‌های زیادش بارها گفته و نوشته شده. از دنبال خانه مناسب با توان مالی گشتن، سختی‌های اسباب‌کشی تا استرس کرایه سر برج و الی آخر. من هم در دوران دانشجویی تجربه اجاره‌نشینی را داشتم. تمام پست‌های شهریور‌های وبلاگم در چهار سال دانشگاه شبیه به همند! متن‌هایی نوشته شده برای بیان فشار و استرس پیدا کردن خانه و اسباب‌کشی. شاید اگر کمی زرنگ بودیم به همراه دو هم‌خانه دیگر می‌توانستیم رکوردی در گینس به نام خودمان ثبت کنیم، چون تلاش‌های ما برای تمدید قرارداد هیچ‌وقت به ثمر ننشست. همیشه هم می‌خواستیم بمانیم، اما به دلیلی عذر ما را می‌خواستند. یک سال در جهت فان داستان تصمیم گرفتیم ببینیم که با پیشنهاد پرتی می‌توانیم صاحبخانه را راضی کنیم به تمدید قرارداد؟حتی با پیشنهاد دو برابر افزایش کرایه، صاحبخانه راضی به تمدید نشد!
خانه‌ی اول، خانه‌ی اسمال‌آقا چارلی
خانه‌ی پنجاه‌و‌پنج متری کوچکی بود در محله کوی‌زمانی که صاحبش کارگاه سفالگری داشت. خیلی از دانشگاه دور بود. همیشه چند روز مانده به پایان ماه کرایه را کنار می‌گذاشتیم و دقیقا به موقع تقدیم می‌کردیم، کاری که دیگر هیچ وقت در خانه‌های بعدی تکرار نکردیم چون فهمیدیم اشکالی ندارد حتی چند روز از ماه بگذرد! وسط‌های ترم دوم فهمیدیم که کرایه خانه خیلی کمتر از چیزی هست که ما پرداخت می‌کنیم! این خانه بیشترین خنده‌ها و غصه‌های از سر سیریِ من را به خودش دید. آنجا خانه‌ی گپ‌وگفت‌های طولانی و موسیقی‌های بلند و درد دل‌های چند ساعته بود. وقتی از آنجا بلند شدیم دیگر یاد گرفته بودم چه طور برای خانه خرید کنم. پختن برنج و ماکارانی را هم آنجا یاد گرفتم و اینکه چه طور لباس‌های سفید را بشورم که لک نداشته باشند.
خانه دوم، طبقه سوم ساختمان لاله-خیابان فیاض
زیباترین خانه‌ای که تا به امروز داشتم و بدیمن‌ترین آنها. اسباب‌کشی سه طبقه‌ای دو هفته خستگی به همراه داشت. خانه با پارکت‌های قهوه‌ای براق که نماد خانه‌های لوکس قدیمی بود با پنجره‌های بلند و قدی سراسری در پذیرایی، آشپزخانه و اتاق خواب‌. تصمیم داشتیم سه سال بعد را هم اینجا بمانیم اما دوستم عاشق دختر همسایه شد و دو ماه مانده به پایان قرارداد، پدر دختره داستان را فهمید و یک کتک اساسی به دوستمان زد! با صاحبخانه صحبت کرد و اخراج شدیم! وقت رفتن از این خانه مادربزرگ را از دست داده بودم، یک ترم مشروط شده بودم. آلمان در جام‌جهانی سوم شده بود و فهمیده بودم وضعیت رابطه‌ام شبیه به قسمتی از سریال فرندز هست که چندلر این قضیه که دختره پای مصنوعی دارد را نادیده گرفت و خودش را راضی کرد و بهش گفت چون ازت خوشم اومده چیز مهمی نیست، بعد دختره دید چندلر به جای دو تا نوک سینه، سه تا داره و گفت این خیلی عجیبه و من نمی‌تونم باهاش کنار بیام و رفت!
خانه‌ی سوم، خانه‌ی تیم‌برتون
خانه فقط یک پنجره داشت. پنجره هم چشم‌انداز شهرلاهیجان را داشت و هم چشم‌اندازی از روستای مجاور شهر که پر از چمنزار بود. همیشه آفتاب در پذیرایی خانه پهن بود. پرده‌ای هم که مادر دوستم برای پنجره دوخته بود مخمل قرمز بود و با وزش باد رنگ‌های بیرون با رنگ پرده ترکیب می‌شدند و فضای خانه با پوستر جانی‌دپ روی دیوار مثل فیلم ادوارد دست‌قیچی میشد. من آدم خرافاتی‌ای هستم و اعتقاد دارم این خانه خوش‌یمن بود. در این خانه بودیم که کار پاره‌وقتی پیدا کردم. اولین فیلم‌کوتاه خودم را ساختم. بعد از یک ترم مشروطی روش‌های قبولی را یاد گرفته بودم و حالا می‌توانستم قرمه سبزی را عالی بپزم.
خانه‌ی چهارم، خانه‌ی استقلال
بلاخره بعد سه سال هر کس در این خانه برای خودش یک اتاق مستقل داشت. دیگر نیاز به نظرسنجی نبود و میتوانستم به سلیقه‌ی خودم اتاق را بچینم. پرده خاکستری اتاق را اکثرا می‌کشیدم. نیمچه کتاب‌خانه‌ای برای خودم تدارک دیدم. اتاق من پنجره قدی داشت که به تراسی روبروی شهربازی باز می‌شد. چه جمعه‌های دلگیری که با ماگ چای روی تراس نشستم و به رنگ‌های شاد شهربازی و فریاد شادی مردم گوش دادم. برای اولین بار در این خانه بود که نتوانستم محرم به خانه بروم و تنهای تنها مانده بودم. دلگیر بودم از نبودن در شهر خودم که انگار قانون نانوشته محرم‌هاست. اما باعث شد نحوه مراسم در شهر دوم را ببینم و تمرینی بود برای روزهای سخت سربازی...
و حالا نمی‌دانم چه میزانی از تصاویر اجاره‌نشینی و خانه‌ها ساخته‌ی ذهنم به مرور سالهاست و چه مقدارش حقیقی. نمی‌دانم تصویرشان از بیرون هم همین بوده یا نه. اما می‌دانم که با این خانه‌ها و سبک اجاره‌نشینی رشد کردم و چیزهایی زیادی یاد گرفتم...

 

پ.ن: مجله همشهری‌جوان هر هفته یه موضوعی میگه به خوانندگان تا در اون مورد بنویسند و اگه مطلب خوب باشه چاپش میکنه. حالا این هفته نمیدونم اینو بفرستم یا نه؟

پ.ن دو: اطلاعات این پست همش تخیلیه.